رفته بودیم مسافرت با دوستای خانوادگیمون یه دختر دارن همسن همیم تقریبا باهم بزرگ شدیم.ّرفتیم مدرسه اسکان فرهنگیان من ودوستم گفتیم بریم دستشویی مسواک بزنیم من داشتم مسواکمیزدمکهدوستم جیشش گرفت رفت تو...بعد یهو صدای زارررت از دسشویی اومد دوستم از تو داد زد یکم یواشتر الان کسی بود ابروت میرفت منم گفتم بابا من نبودم من جلو در واستادم...دوستم اومد دستشوبشوره یهو دیدیم یه پسره سرخخ شده بود از تو مستراب مثل فشنگ پرید رفت حتی دستاشم نشست بیچاره....اینقدر بهش خندیدیم که حد نداره صبح که دلشتیم باربندا رو میبستیم اونام داشتن وسیله هاشونو جگع وجورمیکردن دوستم داد زد سارا پسر گوزوعه تاچشش به ما افتاد خودشو گم وگور کرد