2777
2789
عنوان

قسمت دوم داستان زندگی من

3885 بازدید | 159 پست

سلام دوستان، چند وقته پیش قسمتی از خاطرات زندگیمو نوشتم و در همون تاپیک قول دادم که خاطرات بعد از ازدواجم رو هم بنویسم که از کجا شروع کردیم و الان در چه شرایطی قرار داریم.

خاطرات قبلیم به اونجا رسید که توی خونه پدر همسرم، همون روز که رفتیم برای اشنایی بیشتر، همون روز تو خونشون بله برون کردیم و با اقای همسر برگشتیم به سمت تهران، فردای اون روز پدرم رفت دنبال معرفی نامه از محضر  ،پدرم خیلی خوش حال بود و خیلی ذوق می کرد، 

اون روز من بعد از ساعت کارم از اداره رفتم سر کلاس اموزش پرورش ، (کلاس اموزشی حین خدمت داشتم با معلم های یکی از مناطق آموزش پرورش تهران)مکان کلاس به خونه عموم نزدیک بود از کلاس هم رفتم خونه عموم تا پدرم بیاد خونه عمو دنبالم که بریم خونه،

من و دختر عمو کوچیکه یک سال فاصله سنی داشتیم و در یک دانشگاه درس خونده بودیم ، من فنی خونده بودم و دختر عمو یکی از رشته های علوم انسانی، دو تا دختر عمو بزرگتر هم داشتم که یکیشیون تقریبا همسن مامانم بود و یکیشون هم ده سالی از من بزرگتر بود هر دوی این دو تا دختر عمو در ماحرای ازدواجشون خیلی اذیت شده بودن و متاسفانه اصلا به اون چیزی که حقشون بود  از زندگی مشترک،نرسیده بودند.

من باردار نیستم، تیکرم جهت انگیزه گرفتن در لاغریه .

اون روزها بعد کلاس من همیشه میرفتم خونه عموم تا پدرم بیاد دنبالم، اون روز مامانم هم همراه پدرم اومد و تصمیم بر این شد که شام خونه عمو بمونیم، منم یه گوشم تو جمع فامیلی بود و یه گوشم به موبایل که داشتم با عشقم گپ می زدیم، پدرم اومد و دختر عموها دورش کردن که داماد دار شدن مبارکه و در حین کلام تبریکشون گاهی هم گوشه و کنایه که چرا رفتین یه بچه داهاتی رو انتخاب کردین،( نکته اینکه چند سال پیش همین دخترعموها منو برای برادرشون خواستگاری کرده بودند و جواب منفی شنیده بودند ) چند تا تیکه شنیدم و فقط خندیدم و با خنده گذشت کردم، پدرم که خیلی ذوق داشت نامه دفتر خونه رو از جیبش دراورد و همونجا نشون من داد که معرفی نامتون رو گرفتم، دختر عمو هم نامه رو گرفت و یه نگاهی به عکسا انداخت و گفت اگه این باشه که خوبه ، نه بابا این نیست که ، این عکس داداششه، داشتیم وسایل شام رو حاضر می کردیم که من تو حرفام گفتم که فلانی (ذکر اسم همسر)این غذا رو خیلی دوست داره ، همونجا دختر عموی عزیز فرمودن حالا بزار مهر تو شناسنامه ات بخوره بعد بگو که چی دوست داره چی دوست نداره، با این حرفا متوجه شدم که دیگه جایی خونه عمو ندارم(این خانواده عمو خانواده ای بودن که من از بچگی با هاشون بزرگ شده بودم) شام رو خوردیم و خداحافظی کردیم و دیگه بعد اون ماجرا دو الی سه بار بیشتر خونه عمو نرفتم ( یه بار عید همون سال برای تبریک عید و یه بار هم برای فوت یکی از پسرای عمو که چند سال بعد ازدواجمون فوت شدند.) فردای اون روز واسطه ماشینشو به همسری امانت داد تا بیاد دنبال من که بریم آزمایش بدیم، من و همسری مرخصی ساعتی گرفتیم و سریع خودمونو رسوندیم به آزمایشگاهی که پدر و مادرم از قبل رفته بودن و نوبت گرفته بودن و منتظر ما بودن، سریع آزمای ها رو دادیم و کلاس رو گذروندیم و برگشتیم سر کار، پدر و مادر جواب ازمایش رو گرفتند و بردند دادن محضر ، پنجشنبه اون هفته ساعت 5 بعد از ظهر شد تاریخ محرمیت ما،

من باردار نیستم، تیکرم جهت انگیزه گرفتن در لاغریه .

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

پنجشنبه شد، من و پدر و مادرم رفتیم دنبالش و 4 تایی رفتیم سمت محضر خونه، مادر بزرگ و پدر بزرگم هم اومده بودن و منتظر ما بودن، با همین جمع کوچیک خطبه محرمیت ما خونده شد، پدرم یه جعبه شیرینی بزرگ گرفته بود و خوشحال و خندان، شیرینی پخش می کرد و جعبه شیرینی رو هم گذاشتیم همونجاو رفتیم به سمت شاه عبدالعظیم، همونجا دست همو گرفتیم و به هم قول دادیم که همیشه یار و یاور هم باشیم .

زیارت کردیم و نمازی برای خوشبختیمون خوندیم و از خدا خواستیم که خودش هوامونو داشته باشه و بعد از زیارت و نماز و شام ، رسوندیمش به خونه اش و خداحافظی کردیم .

از اون روز دیگه، قلبم یکی درمیون میزد یکی واسه اون یکی واسه خودم میزد.

روزهای خوشی می گذروندیم بدون کمترین خواسته ای، کل فکر من این بود که چطوری می تونیم برنامه ریزی کنیم که زودتر خونه بخریم ولی کمترین توقعی هم ازش نداشتم، یه جورایی انگاری مرد بودم و مسئولیت پذیرفته بودم،

همسرم خیلی باشخصیت بود خیلی مودب بود و خیلی محترمانه با همه ارتباط برقرار می کرد ، منم شیفته رفتارش بودم و کوچکترین حرکتی نمی کردم که ناراحت بشه، پدر و مادرم هم خیلی بهش احترام می ذاشتن و ایشون هم احترام متقابل .

من باردار نیستم، تیکرم جهت انگیزه گرفتن در لاغریه .

نزدیک عید شد ، شب چهارشنبه سوری همه دعوت داشتیم خونه مادر بزرگم و قرار بود اونجا خانواده دایی ها و دختردایی ها و خاله خانم برای اولین بار اقای همسر رو ببینند ، من و مامان و همسری رفتیم خرید عید و به بهانه عیدی کل تیپ اقای همسر رو عوض کردم و هر انچه که خودم دوست داشتم انتخاب کردم ، از اونجایی که ماشاله خوشتیپ بود، هر چی هم می پوشید بهش میومد، ولی حیف که از لباسای تنگ بدش میومد و ایشون هم به سختی و فقط به خاطر من، لباس های تنگی که من انتخاب می کردم رو تحمل کرد (طفلک عادت داشت همیشه دو سایز لباس رو بزرگتر می گرفت با انتخابای من زندونی شده بود و نفسش بالا نمی یومد.)

خلاصه با تیپ جدید رفتیم خونه مادر بزرگ، دختر دایی هم تازه براش خواستگار اومده بود ( البته با خواستگارش دوست بودن) وقتی همسری رو دید، برای اینکه حرفی زده باشه گفت که چقدر ازت کوچکتره، اینم شد حسودخان دوم، منم خیلی ریلکس بهش گفتم دو سال در حالی که همسری 4 سال از من بزرگتر بود، ( یادمه چندسال بعد در یکی از جشن تولدهای همسری، وقتی شمع رو گذاشتیم روی کیک، دختر دایی گفت وا مگه شوهرت ازت کوچکتر نبود پس چرا شمع ها اینجوریه، منم گفتن خوب خودت تشخیص دادی من بزرگترم ، منم دیگه نخواستم بحث کنم باهات چون دوست نداشتم لذت اون روزامو با اینجور حرفای،  از بین ببرم)

شب چهارشنبه سوری هم گذشت و دایی و زن دایی و خاله و شوهر خاله ...همه تاییدش کردند. طوری تاییدش کردند که بی پولی هاشو و ضعف هاشو اصلا ندیدند و هیچکس نگفت که چرا این و چرا اون نه .

من باردار نیستم، تیکرم جهت انگیزه گرفتن در لاغریه .
چقدم که سر خودت معطلی  هرکی حرف میزده فک میکردی حسوده

واخب حق داره بعضیا بلدنیستن حرف بزنن ازاون بدتر بلدنیستن سکوت کنن 

❣️لطفادوربزنید↩️💞💕خداوند توبه کنندگان رادوست دارد♥️ای که دستت میرسدکاری بکن دستی بگیر...

فردای اون روز با پدر و مادرم  رفتیم بازار بزرگ تهران(بازار 15 خرداد)  و برای همسری یه شمایل بزرگ که اسمش روش حک شده بود با یه زنجیر خیلی بزرگ و درشت بعنوان عیدی گرفتیم ، مادر بزرگ بهم گفته بود یه سرویس طلا هم به حساب اون انتخاب کنم که پای سفره عقد بهم هدیه بده، سرویس طلا رو هم به حساب مادر بزرگ گرفتیم و برگشتیم خونه.

دو روز قبل عید همسری رفت شهرشون، هیچ خبری از عیدی اوردن برای عروسشون نبود،

مامان گفت شاید منتظرن که بریم خونشون عید دیدنی همونجا، عیدیتو بهت بدن.

روز دوم عید برای دومین بار ، من و مادر یزرگ و پدر و مادرم راه افتادیم به سمت شهرشون،

مادر همسری با یه سینی که داخلش منقل و اسپند بود  و گل و تخم مرغ ، اومد استقبالمون   دود اسپند و هلهله و شادی توی خونه موج میزد ، جاری و خواهرشوهر بزرگه هم  با خانواده اومده بودن اونجا ، داخل حیاط همه در حال دید و بوسی و تبریک عید، 

خانواده شادی بودن ، همونجا آهنگ گذاشتن و کلی هم رقصیدیم،نهار رو خوردیم و من و همسری رفتیم یه گشت تو شهر زدیم و حدود بعد الظهر اومدیم خونشون، قرار بود شام خونه برادرش باشیم و فردا ظهر هم نهار خونه خواهرش، یه جورایی هم عید دیدنی بود و پا گشایی، پدرم دنبال این نبود که بگه من بزرگترم و اونا باید بیان اول دیدن من و از این حرفا، خیلی جو صمیمانه و دوستانه بود و فارغ از هر گونه توقعی.

مامان گردنبندی که برای همسر بعنوان عیدی گرفته بود همونجا بهش داد ولی هیچ عیدی برای من تهیه دیده نشده بود ولی اصلا این موضوع نه به من برخورد و نه به خانوادم، اصلا برامون مهم نبود.( گاهی تو این سایت می بینم این موضوع ها چقدر مشکل ساز شده و گاها به جدایی ختم میشه واقعا غصه م میگیره که چرا ....)

شب رفتیم خونه جاری ، کلی تهیه دیده بود، جاری معلم بود، هم معلم نمونه شهر بود  هم یه کدبانوی تمام عیار بود، خونش یه آپارتمان 100 متری دو خوابه ، ساده و خیلی مرتب ، (خونه در شهرستان ها تقریبا ارزونتر از تهرانه ولی همین خونه رو هم جاری با کلی زحمت و همدلی با همسرش تونسته بودن بعد 7 سال مستاجری بخرن، قدر داشته هاشون به خوبی می دونستن و لذت می بردن، خداروشکر زوج خوشبختی بودن و دو تا دختر 10ساله و 3 ساله هم داشتند.

اون شب هم توی خونه جاری کلی زدیم و رقصیدیم و روابط بسیار صمیمانه و دوست داشتنی بود و مادر بزرگم که اهل دل بود و اونم کلی لذت می برد از اینکه لحظه هاشو با این خانواده می گذرونه و پدر و مادرم هم تماشاچی شادی ها و رقص های من و همسری بودن و دیگه بهم گیر نمی دادن بشین، بده، زشته، شده بودم یه دختر بچه سه ساله ، که می تونست بلند بخنده، بلند حرف بزنه، همه بهش توجه کنن و همه به دلش راه بیان، روزهای خوبی بود.

فرداش هم خونه خواهر شوهر رفتیم و خونش یه آپارتمان 70 متری 2 خوابه بود با سه تا بچه ، پسر اولش 17 ساله، دختر 13 ساله و یه پسر کوچولو 3 ساله هم داشتن، این خوهر شوهر هم مدیر مدرسه بود و همسرش هم دبیر بود، وضع مالیشون ضعیف تر از برادر شوهر به نظر میومد، ولی همیشه پا به پای همه، وظایفشو انجام می داد، خیلی دوسم داشت و علشقانه نگام می کرد، همسن مامانم بود و حس خوبی بهش داشتم، همسرش همیشه مواظبم بود و همیشه ازم به خوبی پذیرایی می کرد ، منو مثل دخترشون می دونستن و از هیچ چیز عاطفی ازم دریغ نمی کردند، ولی از نظر مالی بازخوردکمی  بود از طرف خانوادش، کادوها خیلی ساده در حد 20 هزار تومن و یا گردو و عسل و ....به عنوان سوغات.

دو روز اونجا بودیم و خداحافظی کردیم و راه افتادیم به سمت تهران، اقای همسر هم قرار شد همونجا بمونه تا سیزده به در.

من باردار نیستم، تیکرم جهت انگیزه گرفتن در لاغریه .
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792