فردای اون روز با پدر و مادرم رفتیم بازار بزرگ تهران(بازار 15 خرداد) و برای همسری یه شمایل بزرگ که اسمش روش حک شده بود با یه زنجیر خیلی بزرگ و درشت بعنوان عیدی گرفتیم ، مادر بزرگ بهم گفته بود یه سرویس طلا هم به حساب اون انتخاب کنم که پای سفره عقد بهم هدیه بده، سرویس طلا رو هم به حساب مادر بزرگ گرفتیم و برگشتیم خونه.
دو روز قبل عید همسری رفت شهرشون، هیچ خبری از عیدی اوردن برای عروسشون نبود،
مامان گفت شاید منتظرن که بریم خونشون عید دیدنی همونجا، عیدیتو بهت بدن.
روز دوم عید برای دومین بار ، من و مادر یزرگ و پدر و مادرم راه افتادیم به سمت شهرشون،
مادر همسری با یه سینی که داخلش منقل و اسپند بود و گل و تخم مرغ ، اومد استقبالمون دود اسپند و هلهله و شادی توی خونه موج میزد ، جاری و خواهرشوهر بزرگه هم با خانواده اومده بودن اونجا ، داخل حیاط همه در حال دید و بوسی و تبریک عید،
خانواده شادی بودن ، همونجا آهنگ گذاشتن و کلی هم رقصیدیم،نهار رو خوردیم و من و همسری رفتیم یه گشت تو شهر زدیم و حدود بعد الظهر اومدیم خونشون، قرار بود شام خونه برادرش باشیم و فردا ظهر هم نهار خونه خواهرش، یه جورایی هم عید دیدنی بود و پا گشایی، پدرم دنبال این نبود که بگه من بزرگترم و اونا باید بیان اول دیدن من و از این حرفا، خیلی جو صمیمانه و دوستانه بود و فارغ از هر گونه توقعی.
مامان گردنبندی که برای همسر بعنوان عیدی گرفته بود همونجا بهش داد ولی هیچ عیدی برای من تهیه دیده نشده بود ولی اصلا این موضوع نه به من برخورد و نه به خانوادم، اصلا برامون مهم نبود.( گاهی تو این سایت می بینم این موضوع ها چقدر مشکل ساز شده و گاها به جدایی ختم میشه واقعا غصه م میگیره که چرا ....)
شب رفتیم خونه جاری ، کلی تهیه دیده بود، جاری معلم بود، هم معلم نمونه شهر بود هم یه کدبانوی تمام عیار بود، خونش یه آپارتمان 100 متری دو خوابه ، ساده و خیلی مرتب ، (خونه در شهرستان ها تقریبا ارزونتر از تهرانه ولی همین خونه رو هم جاری با کلی زحمت و همدلی با همسرش تونسته بودن بعد 7 سال مستاجری بخرن، قدر داشته هاشون به خوبی می دونستن و لذت می بردن، خداروشکر زوج خوشبختی بودن و دو تا دختر 10ساله و 3 ساله هم داشتند.
اون شب هم توی خونه جاری کلی زدیم و رقصیدیم و روابط بسیار صمیمانه و دوست داشتنی بود و مادر بزرگم که اهل دل بود و اونم کلی لذت می برد از اینکه لحظه هاشو با این خانواده می گذرونه و پدر و مادرم هم تماشاچی شادی ها و رقص های من و همسری بودن و دیگه بهم گیر نمی دادن بشین، بده، زشته، شده بودم یه دختر بچه سه ساله ، که می تونست بلند بخنده، بلند حرف بزنه، همه بهش توجه کنن و همه به دلش راه بیان، روزهای خوبی بود.
فرداش هم خونه خواهر شوهر رفتیم و خونش یه آپارتمان 70 متری 2 خوابه بود با سه تا بچه ، پسر اولش 17 ساله، دختر 13 ساله و یه پسر کوچولو 3 ساله هم داشتن، این خوهر شوهر هم مدیر مدرسه بود و همسرش هم دبیر بود، وضع مالیشون ضعیف تر از برادر شوهر به نظر میومد، ولی همیشه پا به پای همه، وظایفشو انجام می داد، خیلی دوسم داشت و علشقانه نگام می کرد، همسن مامانم بود و حس خوبی بهش داشتم، همسرش همیشه مواظبم بود و همیشه ازم به خوبی پذیرایی می کرد ، منو مثل دخترشون می دونستن و از هیچ چیز عاطفی ازم دریغ نمی کردند، ولی از نظر مالی بازخوردکمی بود از طرف خانوادش، کادوها خیلی ساده در حد 20 هزار تومن و یا گردو و عسل و ....به عنوان سوغات.
دو روز اونجا بودیم و خداحافظی کردیم و راه افتادیم به سمت تهران، اقای همسر هم قرار شد همونجا بمونه تا سیزده به در.