من 3ساله که عقد کردم و2ساله که عروسی کردم.مادر وپدرم ازهم جداشدن وبخاطر یه سری مشکلات پدرم را نمیبینم .مادرم بعد از عروسی من تنها زندگی میکنه وانگار که ازبند ازاد شده باشه مثل دخترهای 13ساله رفتارمیکنه با مردا دوست میشه .عکس میفرسته براشون .چندبار دیدم میرفت توحموم ویواشکی صحبت میکرد که ما نفهمیم ولی خب شوهرم که خر نیست میفهمید .من دوست ندارم مادرم ازدواج کنه چون مادرم از زمانی که من یادمه تا الان شاید 10بار ازدواج کرده عقد یاصیغه .به اینا کارندارم ولی الان من دوست ندارم ازدواج کنه چون میدونم به 2سال نکشیده جدامیشه .همه فامیل مسخرش میکنن اما براش مهم نیست میگه زندگی خودمه.شوهرمنم روی مادرم حساسه از گذشته مادرم خبرنداره ولی الان میگه تومثل مادر خودمی .اونوقت مادرم میشینه میگهفلان مرده اینجوری گفت ومیخنده چندروز پیش خونه مادرم میخواستیم بریم شام بخوریم .بعد قبلش بامادرم وشوهرم رفتیم ملاقات شوهرخالم .دم در شوهرم به من گفت نمونیم شام منم گفتم باشه .رفتیم خونشون موقع برگشتن اونا هی اصرارکردن که شام بمونید شوهرم گفت ما میخوایم بریم خونه مامان چند وقته نرفتیم گلگی میکنه .بعد دوباره اونا اصرار کردن مامانم گفت خب بمونیم .من هیچی خداشاهده نگفتم دم در وایسادم تا خودشون تصمیم بگیرن بعد شوهرم چون دید مامانم نمیخواد بیاد مجبوری قبول کرد .بعد اونجا مامانم نشسته از خواستگارش تعریف میکنه میگه گفتم نه وکلی میخنده .من از خواستگار چیزی به شوهرم نگفتم چون دوست ندارم این کارای مادرم خبر داشته باشه چون بدش میاد .از طرفی هم مامانم اصلا نگاه نمیکنه که یه سری جاها نباید فلان کارو کنه فلان حرفو بزنه .گوشیش را مثل دخترهای دبیرستانی ازما مخفی میکنه .خب با این کارا شوهر منم شک میکنه.الان شوهرم میگه من دیگه پا خونه ی مامانت نمیزارم .کلا از فامیلای من خوشش نمیاد خونه ی دوسه نفر بیشتر نمیریم.الانم که میگه اینجوری
حالا اینا به کنار من کاری از دستم بر نمیاد من 20سال توهمچین محیطی بزرگ شدم اما الان دوست دارم خوب زندگی کنم اما دیگران روی زندگیم تاثیر میزارن .من نمیتونم بامادرم قطع رایطه کنم چون کسی راغیر اون ندارم
ازطرفی هم من بخاطر شوهرم وشرایطش باهاش اومدم توی روستا زندگی میکنم
شوهرم یه سری اخلاق های بد داره مثلا از هرجا ناراحت باشه بامن قهرمیکنه وحرف نمیزنه .ازش میپرسم با اخم تمام میگه نه من ناراحت نیستم وحرف نمیزنه مثلا بعد از3سال تاحالا ازمن معذرت خواهی نکرده .اما من همیشه وقتی دعوا میکنیم فرقی نمیکنه کی مقصر باشه دارم منت میکشم تا اشتی کنه .
اصلا بلد نیست حرفای عاطفی بهم بزنه اگه به خانوادش چیزی بگم پدرمو درمیاره با کم محلی وقهر و...اما اگه به خانواده من هرچی بگه حق داره .
هرموقع دعوامیکنیم بهش میگم چراقهر میکنی بیا حرف بزنیم مشکلمون حل کنیم اما یه جوری مسئله را میپیچونه که من خودم پشیمون میشم که چرا رفتم برای اشتی .
الانم خیلی اعصابم ناراحته .منی که هرچقدرم ناراحت بودم به کسی فحش نمیدادم ابدا .الان همش دارم بد وبیراه میگم باخودم حرف میزنم .بعضی مواقع فکرخودکشی میزنه به سرم .نمیدونم چکارکنم.تو موقعیت بدی ام خونه برام شده یه جای عذاب اور بعضی مواقع میگم خب برم پیش مامانم اما میرم اونجا ازخونه خودم بدتره اعصابم بیشتر خورد میشه .نمیدونم بخدا چکار کنم واقعا از این زندگی خسته شدم که همش دعواست توش.چکار کنم بنظرتون