هي ميگه يه وقتايي بچه رو ببريم بذاريم خونه ي اونا
اين در حاليه كه اونا هيچ تمايلي نشون نميدن به اين كه بچه رو بذاريم اونجا
مثلا اين تازه به دنيا اومده بود ما خونمون نزديك خونه ي مامانش بود وفتي حرف اين ميشد كه من برگردم سركار مامانش ميگفت پرستار بگير
خيلي سرحال و جوونه ها و اينم تنها نوشه
منم اصلا توقع نداشتم كه بچمو بذارم اونجا
ولي شوهر گير داده
چند روزه هي ميگه ببريم بذاريم اونجا
منم ميگم باشه هر وقت كاري پيش اومد ميبريم
الان
خونه ي ما تاخونه ي مامانش ١ ساعت فاصله داره با ترافيك(به خاطر اينكه مامانش اينا كمك نميكردن اومديم نزديك خونه ي مامانم)
حالا فردا برنامه ريختم صبح بريم بيرون صبحونه بخوريم بعدش بچه رو ببريم پارك نياوران عكاسي
بعدم ناهار و خونه
الان با اصرار ميگه ببريم بعدش بذاريم اونجا
ميگم بچه خسته ميشه و لزومي نداره
از طرفيم شوهر خواهرم خيلي بي محلي ميكنه هم به ما هم دخترم
الان منم گفتم انقدر شتاب زدگيت هميشه باعث شده رابطمون با خانوادت خراب شه
چون
چند ماه قبل ما يه شب شام رفتيم خونه ي خالش(امشبم دعوتيم) بعد فرداش شوهرم گفت بريم خونه ي مامانم
وقتي رفتيم خواهرشوهرم بي احترامي كرد و دعوامون شد و تا مدتها رابطمون خراب بود
ولي شوهرم عبرت نميگيره و زوري ميخواد بچرو تو حلق اونا كنه
الان بهش گفتم حالا كه انقدر اصرار ميكني و عبرت نگرفتي و مامانتم كه تا حالا نگفته بيارينش اينجا منم نميذارمش اصلا
اونم گفت باشه عيب نداره عروسي تو جوچه ي مام ميفته😒
منم گفتم داداشتم ميگه به بچه ميمون و دهاتي و اينا اصلا خوشم نمياد منتظر بودم تو بهش بگي كه نگه ولي ديدم نميگي و ..
خلاصه الان باهم قهريم
شبم خونه ي خالش شام دعوتيم
ولي خوشحالم كه تكليفشويه سره كردم و حرفاي دلمو زدم