شوهرم کارمنده،بعد از ظهرا میرفت مغازه ی بابام(بابامی نا عمده فروشی دارن)بجز باباموداداشمو شوهرم ۳تاهم کارگر داریم بگیشون دوست صمیمی برادرمه به حدی باهم دوستن که به هم میگن داداش همیشه کمک حالمونه دیگه خیلی خیلی باهم صمیمی ان
شوهرم میرفت برا مغازه بابام جنس میاورد همیشه کل جاهارو میگفت تا با قیمت مناسب جنس بیاره چون کلی میخرید قیمتم مناسب میشد
بعد ی مدت شوهرم به بابام گفت منم ی وام بگیرم لوازم پلاستیکی بیاریم باهم شریک تو یکی از مغازه ها بفروشیم که بابام گفت صلاح نمیدونم(اینارو شوهرم بهم گفته)از طرف دیگه دوست صمیمی داداشم که کارگرمونه با داداشم دوتای همون وامی رو که شوهرم میخواست بگیررو گرفته باهم لوازم پلاستیکی آوردن یعنی همون کاری که شوهرم میخواست انجام بده
حالا شوهرم روزگار منو سیاه کرده همش بهم سرکوفت میزنه به خدا دیونم کرده نه میذاره به خانواده بگم نه چیزی؛بهم میگه همه پولای باباتی نارو من درآوردم شما دستمزد زحمت منو میخواید