درد دل...
دخترم دوسال و سه ماهشه...حرف نمیزنه بردم گفتار درمانی گف باید کاردرمانی بشه چون رو صندلی بند نمیشه که ما بهش آموزش بدیم..فعلا چهار جلسه ست میبرمش کاردرمانی...
من خیلی بدشانسم..چیزایی که بچه ها خودشون طبیعی یاد میگیرن.من باید بچمو ببرم تا بکنن تو مغزش..ای خدا بازم شکرت...
باردارشدم...همزمان با من دختر خالم و جاریمم باردار بودن...دختر خالم چهار ماه از من جلوتر بود....یه گروه دخترونه داشتیم اقوام بودن همه.هردقه عکس شکمشو میفرستاد...اتاق بچشو باشوق تزیین میکرد...ماهم خوشحال بودیم همه ذوق میکردیم...جاریمم باشوق حرکات بچشو و حس و حالشو تعریف میکرد...اما من اصلا خوشحال نبودم نمیدونم چرا...منم دلم میخواست ذوق داشته باشم ولی انگارمنتظر یه اتفاق بودم.نمیتونستم خوشحال باشم...حدودسیزده هفته اینا بودم.که خالم همیطوری یهویی بدون هیچ مریضی فوت کرد...
یه هفته بعدش مادربزرگم فوت کرد...کارم فقط گریه بود...گریه گریه...قبرستون..گریه...خیلی سخت بود...باخانواده شوهرم و جاریام همسایه ایم...هیچکس سراغمو نگرفت...ایقد تو تنهایی نشستم و گریه کردم...بدم از سینک ظرفشویی میومد یه هفته یه هفته ظرفام نشسته بودن.تا بابام میومد میشیت.یا شوهرم.مامانم بیچاره انگار رفته بود تو کما...تواین دنیا نبود انگار بیچاره...من فقط دو عکس تو بارداریم گرفتم...اصلا نه شوقی نه ذوقی..یه مرده متحرک بودم فقط...الان میبینم واسه سیسمونی مادرا چقد شوق و ذوق دارن دلم میسوزه.....من بابام بیکار بود شوهرم نمیزاشت اونا چیزی بخرن..فقط دو دست خرید مامانم.برا نی نی..وضع شوهرمم خوب نبود بیچاره...بااضافه های پارچه هایی که ازخیاط همسایمون گرفتیم خودمو خواهرم براش لباس کوچولو دوختیم....خلاصه دخترم دنیااومد......یه دخترسفید و بور اماچشم سیاه....تپلی...اما نگم براتون...خدا به هرکی میخواد بچه مث دختر من بده سرطان بهش بده اما ایطوری نده....واویلا ایقد ناآروم بود...یعنی تا وقتی چشماش باز بود فقط و فقط بلند گریه میکرد تا دیگه صورتش سیاه میشد...
هنوزکه دو سال و سه ماهشه هم بعضی وقتا از همون گریه ها میاد سراغش...ایقد گریه میکرد که باهاش مینشستم گریه میکردم و داد میزدم و خودمو میزدم...من نفهمیدم هیچی نفهمیدم...از خندیدنای بی دندونش...از چهاردست و پارفتنش...از هیچیش...دخترخالم و جاریمم زایمون کردن بچه های اونا ایقد آروم بودن..دخترخالم پسر بود بچش .جاریم دختر....دخترخالم از صدای خنده هاش از خوابیدناش هرلحظه عکس میذاشت تو گروه ولی من نه....جاریم از حرکات دخترش با ذوق برا مادرشوهرم تعریف میکرد....راستشو بگم...دلم میسوزه برا دخترکم. ناراحتم ..میگم که کاشکی پسر بودی چون اگه پسر بود تا ده سالگی هم حرف نمیزد تا بیست سالگی هم راه نمیرفت هرچقدم فضولی کنه همه میگن پسره اشکال نداره...از این میسوزم که دختره و یه جا نمیشینه...حرف هم که هیچی نمیگه...دلم برا دخترکم کبابه...الهی بمیرم...
لطفا دعا کنید برام...