بعد از سه ماه با شوهرم اومديم خونه مادرم اينا من حدود ٦ كيلو چاق شدم قدم ١٧٧ وزنم شده ٧٥ اصا معلوم نيس هنوز چاقم
شوهرم رفت بيرون مادرم شروع كرد كه چرا اتليه نرفتيد عكس بگيريد (قرار بود چند تا عكس اسپورت بگيريم البته از دو سال پيش كه ازدواج كرديم) 
اقااا شروع كرد كه تو چاقي و زشت شدي و سنتم رفته بالا ديگه نميخواد عكس بگيريييي
من و ميگي؟؟؟؟ اتيش گرفتماااا دعوامون شد شدييييد 
خب من خيلي تخريب شدم خلاصههه من عصبي گفتم تو تنها كسي هستي كه ميتوني من و به مرز جنون برسوني اونم گفت فقط من ميدونم چه زندگي اي داري كه انقدر زود عصبي ميشي
من ديگه چسبيدم به سقف و زدم بيرون تا وسيدم پيش شوهرم زدم زير گريه
خلاصه شوهرمم كلي گفت كه واسه چي اعصابتو خورد كرده و تو اصا چاق نيستي تازه خوب شدي و من تو پر دوست دارم و
خلاصه بابام ز زد كه چرا زدي بيرون زشته بيا خونه
شوهرمم ناراحت كه من گريه كردم رفتيم يكم ارومم كرد و واسه ناهار برگشتيم
منم حالت قهر اومد تو اتاق 
الان ميبينم مامانم داره به شوهرم ميگه ثنا خيلي حجابش بده يكم تذكر بديد بهش مراعات كنه😡😡😡😡
اب دارم ميشم واقعا دخالتاش ميتونه زندگيمو نابود كنه😔😔😔