قسمی از داستان زندگی من

سلام داستانتون رو خوندم خعلی جالب بود نیاز به راهنمایی دارم من الان دقیقا دو ماهه نامزد کردم جلسات اول که رفتیم صحبت کردیم دختر خوبی به نظر میومد پدرشون فوت کرده دو تا برادر ناتنی بزرگتر از خودشون هم دارن برادرش چون قبل از محرم بود بهمون گفت برین بیشتر باهم حرف بزنین اشنا بشین ما اونموقع حتی مهریه رو هم تعیین کردیم ۱۱۴ تا و سه دانگ خونه به شرطی که خودشون تو خریدش کمک کنن پدرم هم قبول کرد نشون وگل هم بردیم حتی مادرم اصرار داشت که عقد کنیم دو روز مونده بود به محرم ولی قبول نکردن گذشت تا اینکه ازشون خواستم که خونه رو تو مهریه لحاظ نکنن چون داییم خونه زد به نام زن دومش و اونم خونه رو فروخت و مجبورش کرد باهاش بره بچه هاشم ول کنه تجربه بدی داشتیم رفتیم نشستیم تا در مورد مهریه صحبت کنیم نامزدم بهم گفته بود که اگه مهریه رو ۳۱۳بزنن دوست داشتنشو بهم ثابت مکنه ولی پدر مادرم قبول نمکردن اخر هم نامزدم ناراحت شد و قهر کرد و وسط جلسه همه چی رو گزاشت روی میز و گفت من نمتونم حالا منم انقد ناراحت بودم به مادرم گفتم رفت تو اتاقش باهاش صحبت کرد برگشت و وسط جلسه میگفت که من مثلا انگشتر رینگ نمخامو نگین دار مخام یا لباس مجلسی حتما باید بخری برام و ... منم تو عمرم نمدونستم رینگ چیه واقعا واخر سر قبول کردمو و مهریه هم مادرش بهش گفت ۲۱۴ تا قبول کن 

دو روز بعد اینقد از حرکتش ناراحت بودم که به مادرم گفتم به اسم بعله برون اصلی که برادراش هم باشند برو همه چیزو پس بگیر مادرم هم رفت همه چیزو پس گرفت ولی بعدش پشیمون شدم و احساس بدی داشتم که دل دختر بیچاره رو شکستم  نمدونستم چیکار کنم به مادرم گفتم بریم خونشون رفتیم و اونا تعجب کردن و بعد از کلی صحبت قرار شد بیشتر باهم اشنا بشیم روز بعد رفتیم با هم بیرون با نامزدم صحبت کردم که خعلی ناراحت بودم اون مگفت چرا برگشتی تو که رفته بودی بعد از چن روز که خبری از هم نداشتیم گفت بریم مشاوره گفتم باشه مشاوره گفت این حرکتش بچه گانه بوده که به خاطر مهریه وسط جلسه همه چیو بهم زده بعدم گفت باید چن جلسه بیاید یه تست زدیم تو قضیه خونه هم رفتیم چن تا خونه دیدیم اپارتمانی ولی منطقشو دوس نداشت و بیخیال شدم حتی تالار عروسی که خواهرم توش عروسی گرفتن دوس نداره و دفتر ازدواج هم میگه باید سفره عقدش به دلم بشینه و...خودشم قبلا تو شرکت کار میکرده کارمند بوده که دیگه نمیره میگه کارم سخت بود موندم باهاش بمونم چون تو خرید توقعاتش از من بالاست و لج بازی میکنه حتی بهم گفت که یکی از ملاک های تصمیم گیریش داشتن خونه مستقله و خونه بابام زندگی نمیکنه به نظرتون واقعا میشه با همچین ادمی زندگی مشترک داشت 

من تو جلسه ای که درباره مهریه گزاشته بودیم خعلی ناراحت بودم به خاطر اینکه قبلش با پدرم بحثم شده بود و یه جورایی ناراحتیمو تو حرفام تو جلسه معلوم بود یه خورده در مورد مهریه پایین و حضرت زهرا و حضرت علی اینا گفتم شاید حرفام روش تاثیر بزاره و بهشون گفتم خب شما که مهریه رو بالا میبرین یعنی به من اعتماد ندارین و عصبانی شدن و همه چی رو پس دادن حتی به حرف مادرشون هم که دو بار گفتن نکن گوش نکردن به نظر شما کسی که منو بخاد همچین کاری میکنه؟؟؟

سلام من بعد اون جلسه که ناراحت شدن و هدایا رو پس دادن  ولی نگرفتیم و ما مهریه بالا رو قبول کردیم دو روز بعد فرستادم مادرم همه چی رو پس بگیرن و تمومش کنن اونام همه چیزایی که داده بودیم پس دادن ولی باز دلم طاقت نیاورد و دوباره رفتیم با پدر مادرم صحبت کنیم باهاشون بعد از تموم شدن حرفا اون بهم زنگ زده که بیا بریم مشاوره وقتی رفتیم من گفتم که زود ناراحت میشن و انگشتر مثلا رینگ نمخانو و... مشاور هم گفت بهشون که کارشون بچه گانه بوده نباید اینکارو مکردن منم بهشون گفتم که مثلا از ده تا خواسته من نه تاشو مخالفت مکنن ولجبازی اون مشاور هم در اخر گفت این دختری که خودتون انتخاب کردین اخلاق و رفتارش همینه و قابل تغییر نیس ببینید میتونین باهاش کنار بیاید حتی باهاش صحبت کردم که پول همه چیز نیس من براش بهتر ازینا رو فراهم مکنم  ولی میگه تو مخای مراسم منو ساده و بی سرو صدا تموم کنی در صورتی که من مخام مراسم تو تالار با عقد مهظری داشته باشیم حتی گفتن تو عقد ما رسم داریم که ۵۰ نفر مهمون از طرف خودمون دعوت مکنیم که شام و پذیراییش به عهده پسره و با اینکه خانوادم مخالف بودن من قبول کردم تا دلشو نشکنم و هر چی فکر مکنم میبینم ما به درد هم نمخوریم چون اون دوس داشتن منو به شرط براورده شدن خواسته هاشون میدونن وای به حال روزی که نتونم 

من ده میلیون دادم تا سرویس طلا بخرم براشون چون دامادمون نخرید برای خواهرم و بعد از کلی بحث براش خریدن ولی وقتی بهشون گفتم اصلا ذوق زده نشد گفت که طلای زرده یا سفید گفت من طلای سفید دوس دارم و باید به دلم بشینه...کلا دلم شکست چرا دخترای امروزی اینجوری شدن یعنی دوس داشتنشون شرطی شده به من میگن مغروری و دل خرج کردن نداری و همه چیزو یکی من یکی تو در نظر میگیری 

هر روز تو تل گرام با هم در تماسیم ولی اون دیگه حاضر نیس حتی یه قدم عقب بره و خواستشو پس بگیره احساس مکنم همش داره بهم دستتور میده که اینکارو بکن برام خواهرم میگه این زن زندگی نیس همش به فکر تفریحه 

مرسی بابت راهنمایی هایی که کردین

من بین دلم و عقلم موندم دلم میگه مخامش ولی عقلم میگه نمتونی خواسته هاشو براورده کنی

بعدن بیام کامل بخونم شب موقع خواب میچسبه داستان زندگی خوندن