۴سال پیش با دوس پسرم ازدواج کردم که حاصل این ازدواج یه پسر دوساله است شوهرم از اول بددهن بی تربیت و بداخلاق وشکاک بود من اینقد عاشق شده بودم که هیچکدوم از بدی هاشو نمی دیدیم با خانوادم خیلی جنگیدم خیلی دلشونو شکستم باهاش ازدواج کردم ورفتم ی شهر دور اول هاش یکم خوب بود تا بچه اومد هستید بگم
من همه کار کردم که بشه زندگی ولی نشد خیلی گریه کردم به هر در زدم ولی نشد کسی جای من نبوده ک بدونه&nb ...
من درکت میکنم ببین یهت کی میگم پسرت بزرگ میشه میاد طرفت توف میندازه تو صورت اونا من دیروز دادگاه بودم پر از زنایی که بچه دارن و داشتن طلاق میگرفتن یکیشون میگفت به دندون گرفتم بچمو بزرگ کردم حضانتشو گرفتم خودم نمیخوردم میدادم به اون حالا بزرگ شده رفت سمت باباش بهم میگه تو ادم بودی از بابام طلاق نمیگرفتی بچرو هرچقدر بیخیال باشی بهتره
راستش علاقه ای ب دیدن بچه ندارم از جلو چشمم افتاده یاد کتک هاش میفتم ک منو میزد و همه میخندیدن ازش م ...
خیلی ناراحت شدم انشالله ی بخت خوب نصیبت بشه ناراحت نباش بچه نمیفهمه توو دست اونا بزرگش کردن بعدن میفهمه مشکل اونا دارن بچهذخواهرم مث شما بود الان ده سالشه شب دسش توو دست خواهرم میخوابه نوزاد بود همش پیش اونا بود سینه خواهرم درد میگرف از بس شیرش جم میشد الان از خواعرم جدا نمیشه خواهرمو میزد شوهرشم میخندید
تا مرز جدایی رفتن ولی شوهر اون خیلی بده کتک میزد خواهرمو چن بار میخواس بکشه گاز رووش باز کرد یعنی میگم بیزبون بود اونا هم ظلمش میکردن بخاطر بچهاش مونده سر زندگیش پسرشم وابسته شدید خواعرمه