2777
2789

اگه حوصلتون میکشه داستان رو توی یکی دو پست میگم ب احترامتون ک معطل نشید ولی نگید زیاده لطفا بخونید و راهنماییم کنید جز شما کسی رو ندارم من دو روز دیگه ۲۲سالم میشه ازدواج کردم و یه دختر یکساله دارم حالا داستان زندگیم اینه ک من با ۳تا برادر دیگم ک یکیشون معلول جسمی حرکتی ددهنی شدیده و ۱۵سالشه ک همینجا ازتون میخوام برای سلامتی و شفاش دعا کنید هستیم بابام معتاد بود و حتی نون خوردن بهمون نمیداد ازوقتی یادمه همش با مادرم‌دعوا و کتک کاری داشتن خاطره خوش ندارم هیچوقت یادم نمیره همیشه لباس کهنه های بقیه رو میپوشیدیم برای من ک دخترم دردناکتر بود تا داداشام خیلی خورد میشدم هنوزم آثار بد روحیش باهامه یبار چون کفش نداشتم برم مدرسه از شب تا خود صبح گریه کردم غذامون روزی یه ساندویچ نون خالی کوچولو بود ک فقط نمیریم با آب حتی قند نداشتیم چایی بخوریم خلاصه کودکی و نوجوانی تلخی داشتیم بابام خیلی درحقمون بدی کرده داداشمو سن ۱۳_۱۴سالگی بیرون کرد از خونه همیشه هم کتکش میزد دلم کباب بود و الات با یاداوریش اشک چشمم جاری شد ما خوابگاهی بودیم با داداشم بابام شهریه مدرسه نمیداد مدیر بی انصاف جلو کل بچه ها میگفت فلانی دیگه کی میخوای بیاری😢خورد میشدم توی سن ۱۴سالگی ک درکی از ازدواج نداشتم شوهرم داد ک فقط نونخور کم کنه بدون هیچی قبلا از شوهرم میخواست بدتم ب پسرعمش ک ۲۰ سال ازم بزرگتر بود و چوپان نمیخوام مسخره ش کنم ولی آخه....فکرشو نمیکردم من اینقدر بی لیاقتم...دیگه اونموقع خونه نرفتم و همش گریه میکردم چندروز بعدش فهمیدم شوهرم ک با پدرم خاله زاده میشن اومده برام و نظامی بود و ۱۰سال ازم بزرگتر دیگه دادنم بهش یبار ندیده بودمش تا اون موقع خلاصه مادرم رابطه خوبی باهام نداشت بعد ازدواجم اعتیادشو ترک کرد و وضعیتش کمی بهتر شد هیچوقت برام خرجی نمیکرد آرزو ب دل موندم خلاصه شوهرم اومد شهریه ۲سال مدرسمو داد روز بعد عقد گوشی ک خودش ۵سال استفاده کرده بود داد دستم برام لباس خرید ...مادرم میگفت شوهرت دادم حداقل اون برات یه لباسی میگرفت...دلیل ازدواج😭دوسالی عقد بودم خواستیم عروسی کنیم یه تیکه جهاز برام نگرفت عروسی ک نگم عزا بود هیچ دلخوشی نداشتم عروسی هم ک میگم نه فکر کنید جشن خوبی بود نه تو خونه پدر شوهرم ۷۰تا مهمون دعوت کردن در حد همین مهمونی  ...بدون طلا و هدیه درستی خانواده منم مثه بقیه مهمونا اومدن رفتن خدا میدونه چی بهم گذشت شوهرم توی عقد برام ۳تا لنگه النگو و حلقه یه جفت گوشواره خریده بودم فروختم یه مقدار ظرف و ظروف خریدم بقیع چیزام‌شوهرم خرید خودش دیکه از کارش در اومده بود و وضع خوبی نداشت ‌‌..اگه میخونید لایکم کنید ادامشو تایپ کنم و کمی صبور باشید چون الان دارم مینویسم ممنون❤❤❤

بچه ها بعد مدت ها جاریمو دیدم، انقدررررر لاغر شده بود که اولش نشناختمش!
پرسیدم چیکار کرده که هم هرچیزی دوست داره میخوره هم این قدر لاغر شده اونم گفت از اپلیکیشن زیره رژیم فستینگ گرفته منم زیره رو نصب کردم دیدم تخفیف دارن فورا رژیممو شروع کردم اگه تو هم می‌خوای شروع کن.

خلاصه بعد ۶ماه از عروسی ب اصرار اقوام رفتم پیششون یه مقدار وسایلم جا مونده بود رفتم بردارم و قصد آشتی سلامی کردم رفتم روی چهارپایه ک برم روی بوم حمام وسایلمو بردارم مادرم از موهام گرفت پرتم کرد پایین ک چرا میخوای دست ب وسایلم بزنی ببری ب بابام میگفت برام جهاز نخره موقع عروسی اینم از استقبالش بازم رفتم ک رفتم....بعدش نمیدونم چی شد ک دیگه باهاشون آشتی کردم و رفت و آمد شروع شد من یه شهرستان غریب هستم هیچکسو ندارم ۱سال بعد عروسی باردار شدم و سقط بدی کردم ۷کیلو وزن کم کردم دیگه بعد ۳سال خدا خواست باز باردار شدم چون مشکل داشتم باید استراحت مطلق میشدم تا ۳ماه خوتریزی و لکه بینی داشتم شوهرمم میرفت سرکار ۳_۴روز در هفته ۲۴ساعته نگهبان بیمارستانه میخواستم ک ب بیمارستان نزدیک باشم خونه خودم موندم هرچی التماس بابام کردم مادرم بیاد پیشم نذاشت من نمیتونستم تکون بخورم بعد ویار شدیدم داشتم نه غذا میخوردم نه آب ضعیف شده بودم تک و تنها افتاده بودم گوشع خونه فقط اب زرد بالا میاورم ظرف گذاشته بودم کنارم تا شوهرم نیم ساعتی میومد خونه بهم سر میزد

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز