مامانم به شدت کنترل گره
از بچگی تا الان ما رو مقایسه میکرد و دلش بچه بدون نقص ینی یه رباط ک هر چی اون بچه باشه
من برا طلاق اومدم خونه پدرم
دیگه راه بازگشتی ندارم چون متنفرم از بلاهایی ک سرم اورد اون مرد
ولی الانم مامانم حرفاش خیلی دل میشکنه انگار ن انگار من مادرم میخاد صلاح بچه هام دست اون باشه
همش تحقیر و بحث یجوری به بچه هام حرف میزنه صدای شکستن قلب بچه هام رو میشنوم
میگه هر ساعتی گفتم باید بخابید هر ساعتی گفتم بیدار بشید
قلبم درد گرفته اصلا درک نداره