خانواده مامانم هفت تا دختر سه تا پسر و خیلی مذهبی و مامانم دختر اخر من با دایی هام اصلا نذارم ولی با یکی خاله هم خوبیم خاله مونام از همه بزرگتره و اخوند من نقشش ندارم من و دختر خالم پنج روز تولدمون فاصله دارم اون از من بزرگتره پنج روز مامانم خیلی مثل بقیه خواهراش به تک دخترش منم گیر نمیده به حجاب ولی خاله مونام به دخترش گیر میداده و همیشه به مامانم میگفت که دخترت نذار انیجوری بگرده تا بعد ها که من ۱۰-۱۱ سالم میشه دختر خاله مونام میگه به مامانش که رها اینطوری میگرده منم باید مثل اون باشم و کینه خالم با من از اومن موقعه شروع میشه و دختر خالم حجاب میزاره کنار همیشه نفرین من میکنه فخشم میدع با اینکه که اخونده بهم مگفت هزره زندگیم خراب کردی اینا ولی دخترش مثل خواهر نداشته ام دوسشش دارم و اونم همینطور تا ......
بعد ها خیلی تهمت ناپاکی به من میزده منتیک عصبی گرفتم دوسال افسرده شدم این دکتر اون دکتر الان بهتر شدم دل و دماغی واسه کنکنور نداشتم ولی رتبه ام خوب شد روز شب نفرینش میکردم هیچ وقت نمی بخشمش تا هفته قبل مامانم رفتن ماهشهر من امتحان زبان داشتم موندم مامانم و بابام و دو تا داداشم با ماشین دادشم رفتن بابام ماشینش گذاشت که من باهاش بیام ماهشهر البته اونا مجبور شدن برن مهمونی دعوت بودن و بعدش زن شوهر خالم از مکه اومذ مارو دعوت کردن بیریم منم مجبور شدم برم یعنی دوست داشتمبرم خودم دختر خاله مونام گفت بیا با ما که دپتا ماشین باشیم گفتم باشه ....
بعد را ه راه خراب رفتیم شوهر خالم زنگ زد به بابام که ادرس بگیره منم رفتم پای ماشینشون کنار در راننده تکیه دادم که چی شه داشت صحبت میکرد شوهر خالم من شوهر خالم مثل بابای خودم هست بهش دید دیگی ندارم یهو خالم گفت ...
[QUOTE=67812338]آخه اون به تیپ توچی کارداره اخه خوب به مامانت میگفتی یه اشاره یاگوش زد به ایشون بزنه[/QUOTE مامانم میگه ولش کن بعد چون پدر بزگم مامانم خیلی دوستش داره تا باهاش یه چیز بگی میره چغولی میکنه بعد یه خوانواده بهم میزه خاله مونام