خیلی یهوویی دلم خواست خاطره زایمانم که مربوط به هشت ماه قبل هست رو براتون بگم
من بخاطر نگرانی ها و خاطراتی که شنیدم ترجیح دادم سزارینو انتخاب کنم ...و برای همین پیش دکتری رفتم که کارش اکثرا سز بود و خیلی کم طبیعی انجام میداد جلسه اول هم بهم قول داد برات درستش میکنم😐تقریبا هفته های ۳۴ بودم که دکترم آب پاکی رو روی دستم ریخت که سزارین خیلی سخت شده و من نمیتونم کاری بکنم...گریه کنون اومدم خونه و به شوهرم گفتم چه خاکی به سرم بریزم این دکتر نامرد بعد این همه مدت این جواب بهم داد...😓
با هزار استرس و بعد تحقیق پیش یه دکتر دیگه رفتم و خدا رو شکر منو تو اون هفته قبول کرد اما برای سز گفت برو یه نامه از روانپزشک بیار تا قبول کنه بیمارستان ....
خلاصه نامه اوردم و دکتر بعداز خوندن بهم گفت با این جور نوشتن این دکتر قبول نمیکنند ...باید بنویسه خطر مرگ داره😫😫
دکتر دوست شوهرم بود و شوهرم بهش توضیح داد که چی بنویسه ....خلاصه☺
روز کمیسون پزشکی من به قدری رنگم پریده بود که بنده های خدا ترسیدند وقبول کردند(از قبلش کلی تمرین کرده بودم که چی بگم وای اون روز همه چی یادم رفت و به تپه تپه افتادم😐)
گذشت و روز بستری کردن من فرا رسید شبش که اصلا نخوابیدم همش فکر میکردم که آخرین روزیه که تنها میخوابیم و از فردا یه موجود کوچولو بهمون اضافه میشه.صبح روز بستری شوهرم جو گرفته بودش و هی ازمن با اون حال عکس میگرفت😑
رفتیم دنبال مامانم و رفتیم بیمارستان کلییی برگه امضا کردیم ...از همون جا بغض مامانم شروع شد 😐همش میگفت نترسیاااا من هستم 😑
رفتم داخل بخش و لباسمو پوشیدم ...از همون لحظه از استرس حس دستشویی رفتن داشتم...سه بار رفتم دستشویی ...همش حس میکردم شماره دو دارم باخودم گفتم با این شرایط بی حس بشم خراب کاری نشه😅
دفعه چهارم میخواستم برم که ماما منو گرفت و گفت فقط حسشو داری🙄 ...بیا بخواب سوند برات بزارم ..گذاشتنش سخت نبود ولی دقیقا بعدش یه حس سوزش خیلی بد داشتم ...شوهرم فیلم بردار گرفته بود و دقیقا همون موقع سرکله اون خانم پیدا شد و با اون قیافه و حالم از من میخواست خودمو معرفی کنم و از حسم بگم😑😐
خنده های مصنوعی همراه با استرس بنظرم خیلی مسخره بود دکترم خوشبختانه بد قولی نکرد و بهم گفتن دکترت اومده بیا بریم تو بخش جراحی پاکت سوند هم داد دستم😶
از در که داشتم میرفتم شوهرم دم در بود که به گفته خانم فیلم بردار ماچم کنه ...اون لحظه اونقدر حالم بد بود و سوزش داشتم که یه بوس بزور و از روی عصبانیت کردم و رفتم بیرون مامانم و خانوادم بیرون بودند و چشماشون از گریه رنگ خون شده بود ...با خودم گفتم مگه چی شده اینا بجای دلداری دادن چرا اینجوری میکنند ...
خلاصه همزمان که داشتم میرفتم داخل بخش جراحی یه دستگاه کوچولو هم همراه من میاوردن