2777
2789
عنوان

داستان الهه ی علی

8011 بازدید | 306 پست

دوستان داستان خیلی قشنگی دارن چند سال پیش خوندم تو سایت هم هست داستانشون یه بار دیگه هم میزارم دوستام هم بخونن 

هر کی خواست بخونه 

دوستاتون رو هم تگ کنید

کپی کردم تند تند میزارم 

لطفا پست نذارین تا داستان تموم شه ممنونم🌹


 ‏هیچ علاقه‌ای به آدم خوب بودن ندارم ، ناراحتم کنی ناراحتت میکنم.                                                        «عضو رسمی بتمن های سایت»💖🎀               https://daigo.ir/secret/21646061130🦄                                🙃 لینک چت🙃

زمستون سال هشتاد و پنج بود که ساخت خونمون تا حدودی تموم شد و اسباب کشی کردیم محله ی علی اینا،کوچه ی خلوت با ۶ تا خونه بود که همشون باهم فامیل بودن و تنها غریبه ی کوچه ما بودیم،زمستون تموم شد و بهار رسید،۷ سالم شد،هوا کم کم گرم شد و کوچه شلوغ،عصر که میشد زن ها تو کوچه جمع میشدن و گرم صحبت،بچه ها هم سرگرم بازی...من اما یه گوشه از کوچه با دوچرخم وایستاده بودم،از همون بچگی خشک و مغرور بودم و تنهایی رو ترجیح میدادم،بچه ی قوی ای بودم که سخت گریه میکرد سخت سرخم میکرد،یه کله شق به تمام معنا بودم ولی کی میدونست این دختر کله شق سرنوشت چی براش رقم میزنه که کمرش خم بشه نه غروری بمونه نه مقاومتی :) غرق تماشاشون بودم که کوثر صدام زد،نگاش کردم،سه تایی اومدن کنارم،(علی،ابوالفضل و کوثر)که هر سه تا دخترعمو پسرعموی هم بودن و اون روز من وارد جمع اونا شدم،علی با کوثر،من هم با ابوالفضل هم سن بودم اون موقع علی ۹ سالش بود،از همون روز اول علی منو یه جورخاصی نگاه کرد که من معذب شدم،روزها پشت سرهم میگذشت ،هر روزمونو باهم میگذروندیم،علی به من بیشتر از یه دوست و همبازی اهمیت میداد،یه لحظه نبود که مواظبم نباشه،ثانیه ای نبود که نگاه از چشام برداره،همیشه تو بازی های گروهی منو انتخاب میکرد و میگفت الهه مال من،یا حتی اگه زمین میخوردم علی انگار خودش زمین خورده باشه سریع میومد سمتم و دستمو میگرفت خلاصه علی شده بود حامی من،کسی حق نداشت به من چپ نگا کنه چون علی یه جورایی منو صاحب شده بود،یادمه یه بارکه رفته بودیم با بچه های  اون یکی کوچه فوتبال بازی کنیم،علی به بهانه ی توپ گرفتن از پای من یهو منو محکم بغل کرد،اون روز من سریع فرار کردم خونه و شبش زودتر از همیشه رفتم تو جام که بخوابم ولی تا صبح خوابم نبرد هیچ و فقط تو تب سوختم،از ترس از استرس و شاید هم اون روز عشق دمیده شد در روح من،چندماهی گذشت،علی هر روز برای من خوراکی میخرید،یه روز من نبودم غمگین بود و کوچه نمیومد،علی عاشق بود و من معشوق،درکی از عشق نداشتم شاید هم عشقی تو دلم بود و من متوجه نمیشدم،و اما اگه از علی بگم،علی یه پسر کوچولوی زیبا بود دل پاکی داشت و مهربون بود ولی خانواده ی اون بلد نبودن بزرگش کنن،روح زیبای اونو سعی میکردن سیاه کنن،هر وقت میومد کوچه صورت و بدنش کبود بود،به هر بهانه ای همیشه زیر کتک و تحقیر بود،نه کتک معمولی در حدی که با زنجیر به تخت میبستن و کتکش میزدن،یه بچه ی ۹ ساله که درکی از دنیا و بدی هاش نداره،علی نه حامی داشت و نه خانواده ی پرمهری و شاید برای همین از روز اول ،عشق و محبت رو تو چشای من دید،اون زمان مادر من همیشه به حال علی گریه میکرد انقدر که زجرش میدادن،پدرش راننده بود،تازمانی که به خونه نرسیده بود صورت زیباش سفید بود ولی وقتی از راه میرسید مادرش سریع پدرشو مینداخت به جون علی،صدای ناله ها و التماس هاش،فریاد ها و گریه هاش که تا کوچه میومد هنوز توی گوشمه،فردای اون روز دیگه علی زیبای من صورت صافی نداشت ،کبود بود و شکسته،با خجالت میومد کوچه و اگه ازش میپرسیدی صورتت چیشده؛اون همیشه یه جمله میگفت(از دوچرخه افتادم)😔

یکسال گذشت

 ‏هیچ علاقه‌ای به آدم خوب بودن ندارم ، ناراحتم کنی ناراحتت میکنم.                                                        «عضو رسمی بتمن های سایت»💖🎀               https://daigo.ir/secret/21646061130🦄                                🙃 لینک چت🙃

تابستون سال بعد یه روز عصر که رفتم کوچه،علی تا منو دید فرار کرد رفت خونه،این رفتارش برام عجیب بود با تعجب به رفتنش نگاه میکردم که کوثر با یه کاغذ تو دستش اومد سمتم،کاغذو داد بهم و گفت اینو علی داد که به تو بدم و رفت،مات و مبهوت کاغذ دستم رفتم نشستم یه گوشه و بازش کردم،یه طرف کاغذ نوشته بود الاهه(بلد نبود الهه رو بنویسه)عاشقتم خیلی دوست دارم از طرف علی،یه طرف هم نوشته بود دوست دارم از طرف ابوالفضل،استرس و ترس عجیبی بهم دست داد،کاغذو پاره کردم و رفتم علی رو صدا زدم،تیکه های کاغذو پرت کردم سمتش و گفتم خیلی غلط کردین دوتاتونم و رفتم خونه،قلبم تند میزد و دستام میلرزید،رفتم اتاقم و ساعت ها فکر کردم،اول میخواستم تو یه کاغذ چنتا فحش و بد و بیراه بنویسم😂و ببرم بدم ولی منصرف شدم و رفتم جریان رو به مامانم گفتم،مامانم عصبی شد و گفت بزار عصر بشه تا حساب اون دوتا پسرو بزارم دستشون،مادرم روی من خیلی حساس بود و همیشه به بهترین شکل ممکن منو تربیت کرده بود و اما حالا با قضیه ی پیش اومده حسابی غافلگیر شده بود،بالاخره عصر رسید و بابام از سرکار اومد،وقتی مامانم جریانو براش تعریف کرد بابام برعکس شروع به خندیدن کرد و گفت ولش کن بچن جدی نگیر،مامانم به من گفت پاشو بریم،رفتیم کوچه و مامانم همرو صدا زد بعد از کلی بحث و دعوا معلوم شد بیچاره ابوالفضل اصلا روحشم خبر نداشته و علی از ترسش اسم دوتاشونم نوشته،همه رفتن خونه هاشون و من دیگه حق نداشتم از اون روز به بعد برم کوچه،فردای اون روز اگه اشتباه نکنم میرفتیم خونه ی مادربزرگم که علی رو دیدم صورتش کبود و خونی بود،دوباره کتکش زده بودن ولی این بار بخاطر من بود،تا عمق قلبم سوخت ولی کاری از دستم برنمیومد،۲ سال گذشت سال ۸۹ من صاحب یه داداش و علی صاحب یه خواهر شد،من تو این ۲ سال با هیچ کدوم از بچه ها حرف نزده بودم و همیشه خونه بودم،هر از گاهی هم که علی رو میدیدم از خجالت سرخ میشد و ازم فرار میکرد بعد از دو سال اماکوثر اومد خونه ی ما و دوباره پای من به کوچه باز شد،اوایل من و علی خیلی با هم سنگین بودیم و روی همدیگرو هم نگا نمیکردیم ولی بعد از یه مدت دوباره شروع شد این عشق بچگی،حالا من عشق رو درک میکردم و علی رو میپرستیدم،موقع دیدنش قلبم به تپش میوفتاد و گونه هام سرخ میشد و علی انگار که دنیارو تو چشمای من میدید چون وقتی کنارهم بودیم ساعت ها زل میزد به چشام بدون لحظه ای خستگی،علی اما شرایط زندگیش همون بود از درداش کم نشده بودهیچ اضافه هم شده بود

 ‏هیچ علاقه‌ای به آدم خوب بودن ندارم ، ناراحتم کنی ناراحتت میکنم.                                                        «عضو رسمی بتمن های سایت»💖🎀               https://daigo.ir/secret/21646061130🦄                                🙃 لینک چت🙃

بچه ها بعد مدت ها جاریمو دیدم، انقدررررر لاغر شده بود که اولش نشناختمش!
پرسیدم چیکار کرده که هم هرچیزی دوست داره میخوره هم این قدر لاغر شده اونم گفت از اپلیکیشن زیره رژیم فستینگ گرفته منم زیره رو نصب کردم دیدم تخفیف دارن فورا رژیممو شروع کردم اگه تو هم می‌خوای شروع کن.

وحود خواهرش عذابای اونو بیشتر کرده بود،پدرش که همیشه خونه نبود اون شده بود مرد خونه،وقتی همه ی بچه ها داشتن بچگی میکردن و از روزای خوبشون لذت میبردن اون همیشه تو بغل نحیفش خواهرشو اینو اونور میبرد تا مادرش دلیلی برای کتک زدن به دست پدرش نده،تا خواهرش به خواب نمیرفت حق نداشت پاشو بیرون بزاره،اگه کوچکترین اشتباهی میکرد لاستیکای دوچرخشو میبریدن یا موتورشو زنجیر میکردن و خودشو تو خونه حبس میکردن...بگذریم همه چی بین ما دوتا خوب و رویایی بود تا اینکه من برای راهنمایی شرکت کردم مدرسه ی نمونه و قبول شدم،شاگرد درس خون و زرنگی بودم و خانوادم همیشه بهم افتخار میکردن،قبول شدن برای مدرسه نمونه تو یه شهر دیگه شروع جدایی ما بود،گوشی نداشتم که باهم در ارتباط باشیم،تاظهر مدرسه بودم بعد از مدرسه هم فقط درس بود و خواب،روزها،ماه ها،سال ها گذشت دیگه به علی فکر هم نمیکردم،سرگرم زندگی خودم بودم و برای آیندم هدف های بزرگی داشتم،سخت درس میخوندم و همیشه شاگرد ممتاز بودم،راهنمایی رو با موفقیت پشت سر گذاشتم و برای دبیرستان هم مدرسه ی نمونه شرکت کردم و باز موفق شدم قبول بشم،من برای خودم زندگی میکردم و حتی اگه سالی یه بار علی رو میدیدم بازم نگاه به سمتش نمینداختم، واما علی شده بود یه پسر خلاف که هیچکس جلو دارش نبود،پدر مادرش انقدر اذیتش کرده بودن که دیگه غیر قابل کنترل شده بود،یه پسر لات و عرق خور که همیشه بیرون بود و پی خوشی با رفیقاش،دلیل بد بودن اون تنها خانوادش بودن چون نفهمیدن چجوری بزرگش کنن،همیشه سرو صداشون تو کوچه بود و دیگه کتک و حبس تو خونه جلو دارش نبود، بالاخره موفق شده بودن اونو بد کنن/اول و دوم دبیرستان گذشت،تابستون بود و بیکار بودیم،دو سال اخیر هم من و دختر عموی علی دوستای صمیمی برای هم شده بودیم،یه روز تو اتاق اون نشسته بودیم و به فکر این بودیم که چجوری خودمونو این تابستون سرگرم کنیم که تصمیم گرفتیم یه گروه مختلط تو تلگرام بزنیم،گروه رو زدیم و من ،دخترعموی علی و دخترعمم شدیم ادمینش،صبح تا شب تو اون گروه بودیم و باهم کل کل میکردیم،یه روز به دخترعموی علی پیم دادم که مخاطبای تو زیاده یکم عضو ادد کن تو گپ، نگو اونم بین افراد، علی رو هم ادد کرده بود،چن روزی میومد گروه یه چیزی مینوشت و میرفت ولی من نمیدونستم کیه،یه روز که تو گروه با بچه ها مشغول بودیم یهو دیدم تو پی وی بهم پیم داد،نوشته بود : فک کنم تو آبجی منی!با تعجب به متن پیام نگاه کردم و نوشتم شما؟

 ‏هیچ علاقه‌ای به آدم خوب بودن ندارم ، ناراحتم کنی ناراحتت میکنم.                                                        «عضو رسمی بتمن های سایت»💖🎀               https://daigo.ir/secret/21646061130🦄                                🙃 لینک چت🙃

من این همه رو چجوری بخونم؟😂

[ نیازی ندارم لباس های فلان مارک بپوشم و عطرهای فلان مارک بزنم و خانه ام فلان جایِ شهر باشد ، همین که گوشه ی یک باغ کوچک ، اتاقی رو به آفتاب داشته باشم برایم کافیست من با کتاب ها و موسیقی ام ، من با همین پنجره ی ساده ی رو به آفتاب ، خوشبختم ᵕ.ᵕ🩷✨️ #دل

نوشت اگه تو الهه باشی منم علی هستم همسایتون؛چند دقیقه خیره شدم به صفحه ی گوشی و نتونستم چیزی بنویسم،قلبم بی اختیار خودشو به سینم میکوبید،دوباره پیم داد الهه ای درسته؟نوشتم الهه ام ولی فک نکنم آبجی تو باشم،کلی ایموجی😂فرستاد و گفت خب پس چی من هستی؟گفتم هیچی فقط همبازی بچگی بودیم که تموم شد رفت،چند دقیقه جواب نداد و بعد نوشت:الهه من از ترسم اولش نوشتم آبجی منی،من تو رو به چشم آبجی ندیدم و نمیتونم ببینم،فقط ترسیدم دوباره مثل جریان نامه بری بزاری دست مامانت،منم دیگه جون نمونده کتک بخورم ها خخخخ،تو عشق اول و آخر منی،تو این چند سال لحظه ای نبوده که به فکرت نباشم،ثانیه ای نبوده که چشمای مشکیت از خاطرم بره،چن ساله از دخترعموم شمارتو میخوام ولی نمیده میگه ولش کن بدرد تو نمیخوره،اون روز که تو  گروه اددم کرد و اسم تو رو دیدم،دلم گفت این همون الهه س، دو ساله به پدرم میگم برو خواستگاری من نمیتونم بدون اون زندگی کنم میگه بچه ای ولی من تو رو میخوام الهه،بیا و قبول کن یه عمر نوکریتو کنم،مات و مبهوت خیره به صفحه ی گوشی بودم نمیدونستم چیکار کنم،از طرفی خاطرات گذشته تداعی شده بود و دوباره اون عشقی که تو دلم گم شده بود داشت خودنمایی میکرد،از طرفی هم چون تو منطقه کوچیکی زندگی میکردیم و همه از همه چیز هم خبر داشتن دلم نمیخواس اسمم در بیاد،بهش پیم دادم شرمنده همسایه گذشته با الان فرق میکنه ما نمیتونیم باهم باشیم منم دنبال دوس پسر نیستم و کلی هدف دارم واسه آیندم،علی اما دست بردار نبود،از اون التماس بود و از من رد کردن،اون موقع ها علی کار خونه کار میکرد و شیفت شب بود،تا صبح ساعت ۶ بیدار بودم و باهاش حرف میزدم، اون شب آهنگ (جز تو از محمد علیزاده) رو برام فرستاد و گفت این آهنگو هر روز به یاد تو گوش میدم چون از بچگی تا الان هیچکس تو دلم جاتو نگرفته و نمیتونه بگیره،صبح که شد گفت عشقم برم خونه بهت پیم میدم ولی من نمیخواستم دیگه باهاش در ارتباط باشم چون میترسیدم که بگن دختر فلانی با علی دوسته،از طرفی هم پدرم خیلی تعصبی بود و اگه به گوشش میرسید خون بپا میکرد،پا رو دلم گذاشتم و بلاکش کردم ولی دلم گیر کرده بود پیشش،هر روز پروفایلشو چک میکردم،آنلاین بودنشو نگاه میکردم،علی هم هی پروفایل عوض میکرد بخاطر من تا از بلاکی درش بیارم ولی من نمیتونستم چون میترسیدم از خیلی چیزا...یه روز عصر بابام اومد خونه گفت از فردا با پسر همسایه کار میکنم،پدرش اومد گفت علی دوست داره نماکاری یادبگیره اجازه بده یه مدت کارگر تو باشه

 ‏هیچ علاقه‌ای به آدم خوب بودن ندارم ، ناراحتم کنی ناراحتت میکنم.                                                        «عضو رسمی بتمن های سایت»💖🎀               https://daigo.ir/secret/21646061130🦄                                🙃 لینک چت🙃

چشام از حدقه زد بیرون گفتم قبول کردی؟گفت آره بچه ی زرنگیه،دیگه چیزی نگفتم،از فردای اون روزعلی کارخونه رو ول کرد و شد کارگر بابام،هر روز به بهانه هایی با بابام میومد خونمون،باهم میشستن حرف میزدن،شده بودن دوتا رفیق به تمام معنا،این صمیمیت بیش از حد منو اذیت میکرد ،ولی این همه مدتی که علی به خونمون میومد من همیشه تو اتاقم بودم و بیرون نمیومدم ،پدرعلی هم خیلی وقتا میومد خونمون و از بابام تشکر میکرد میگفت دست و پای علی یکم جمع شده دیگه زیاد رفیق بازی نمیکنه،لطفا همون بزار پیش تو کار کنه،یه روز علی با یه بطری مشروب اومد خونمون و به بابام اصرار کرد که باهم عرق بخوریم فلان در این حین پدر علی زنگ در رو زد و اومد حیاط ما پیش علی و بابام که نشسته بودن به پدرم گفت که من علی رو به تو سپردم ولی تو به اون گفتی عرق بیاره،علی هرچقد خواست توضیح بده براش که اون خودش اورده باباش فقط حرف خودشو میزد آخرشم تو حیاط ما دعوای خیلی بدی بینشون افتاد و کار به کتک کاری کشید،اون شب تا صبح خوابم نبرد و همش به فکر علی بودم،صبح از بلاکی درش آوردم و بهش پیم دادم لطفا دیگه با پدر من کار نکن و برو پی زندگیت،پدرتو ننداز به جون بابای من،سریع نوشت الهه میدونستم پیم میدی و دلم میگفت بالاخره از بلاکی در میاری،الهه بخدا من بد نیستم فقط اینا دارن منو به زور بد میکنن،من از درد به رفیق پناه آوردم،خواستم از غصه هام کم شه رفتم سیگاری شدم عرق خور شدم،ولی نمیزارن زندگی کنم،الهه نمیزارن،تو این دنیا فقط به تو دلخوشم به عشق تو زندم الهه تورو خدا بزار باهم باشیم،نیم ساعتی اون تایپ کرد و من خوندم،گریه کردم دلم به درد اومد،برام گفت از غصه هاش از دلش از خودش،دلم میخواس باهاش باشم ولی خیلی از بابام میترسیدم،بهش گفتم علی اگه بگم بهت بی حسم دروغ گفتم منم دوست دارم ولی هم از خانواده ی تو میترسم هم از خانواده ی خودم،خودت میدونی بابام چقدر عصبی و تعصبیه،من نمیتونم علی بعد نتمو بستم و گوشی رو پرت کردم یه گوشه،شب موقع خواب گوشی رو باز کردم،تا رفتم به تلگرام دیدم علی یه عکس برام فرستاده،بازش کردم،دیدم از شونه تا مچ هر دو دستشو با چاقو خود زنی کرده و خون بدی از بریدگی ها میره،بهش گفتم دیوونه چرا این کارو کردی گفت چون تو منو نمیخوای،اون شب مست بود و دلگیر سعی کردم آرومش کنم،چن روزی باهم حرف زدیم هر روز بهم میگفت تو هم بگو دوسم داری تا دلیلی برای زندگی داشته باشم بالاخره یه شب بهش گفتم که هیچ چیز جای عشق اول رو نمیگیره و منم دوسش دارم چن روز که گذشت متوجه رفتارهای عجیب علی شدم

 ‏هیچ علاقه‌ای به آدم خوب بودن ندارم ، ناراحتم کنی ناراحتت میکنم.                                                        «عضو رسمی بتمن های سایت»💖🎀               https://daigo.ir/secret/21646061130🦄                                🙃 لینک چت🙃

اکه پربازدید شد واسه ام دعا کنین فردا اونیکه حق داره به حقش برسه شوهرم هم کتکم زده مادرسوهرمم دعوا راه اتداخته انتظار دارم منم برم عذرخواهی کنم دعا کنین نظر شوهرم تغییر کنه

هرکی امضای منو خوند ی صلوات بفرسته شاید خدا قبول کرد زجری که از بچگی با از دست دادن مادرم کشیدم ارامش از خونمون رفت دیگه برنگشت دوباره بگرده هرچند محال میدونم ارامش واسه خودم نمیخوام ولی واسه خانواده ام میخوام سروسامان بگیرن نمیدونم تاوان چه گناهی رو سی ساله پس میدیم تمومی نداره خدایا فراموشمون نکن

تعادل رفتاری نداشت،زود عصبی میشد،زود پل هارو خراب میکرد،سریع همه چیو بهم میزد،کل روز من فقط به آروم  کردن و قانع کردن علی ختم میشد،بعد از یه هفته دعوای بدی کردیم و دوباره بلاکش کردم،یکی دو روز بعد بابام در اثر برق گرفتگی از طبقه ی سوم محل کارش به پایین سقوط کرد و خدا اونو دوباره به ما بخشید،بابام بعد از بیمارستان به دستور پزشک باید خونه میموند و استراحت میکرد،همه از دوست و آشنا و فامیل میومدن ملاقات بابام و این یه بهونه بود تا علی دوباره هرروز برای دیدن بابام بیاد خونه ی ما،بالاخره اول مهر رسید و وقت رفتن به مدرسه،حاضر شدم،بارون نم نمی میبارید رفتم که سوار سرویس بشم،سر کوچه علی توماشین دوستش آهنگ (جز تو)رو باز کرده بود و خودشم نشسته بود جلوی مغازشون،با این که تو دلم آشوب بودولی سرمو انداختم پایین و سوار سرویس مدرسه شدم،علی هم سوار ماشین شد و افتاد پشت سرویس بعد از مدرسه هم دیدم وایستاده جلوی مدرسه،خونه که رسیدم از بلاکی درش آوردم بهش پیم دادم دیگه از این کارا نکن لطفا من آبرو دارم انقد تابلو بازی در نیار،گفت میخوام همه بدونن عشق منی سمتت نیان،اگه یه روز برات خواستگار اومد هم تو همین کوچه میکشمش تو فقط مال منی،از اون روز دوباره ما باهم بودیم،کنترل علی خیلی سخت بود،هرروز قسمش میدادم که عرق نخوره چون تعادل رفتاریشو ازش میگرفت،از لحاظ روحی روانی هم زیاد مساعد نبود،یه ساعت خوب بود یه ساعت بد، بودن باهاش خیلی سخت بود ولی من دیگه قلبم از عقلم جلو زده بود و دیوانه وار عاشقش بودم،کار هر روز علی پشت سرویس مدرسه اومدن و تماشای من بود،معذب میشدم ولی از توجهش به خودم خوشم میومد،یه روز سر عرق خوردن علی دعوا کردیم و اون ساکشو جم کردرفت تهران،گفت که دیگه هیچوقت نمیاد،نبودنش خیلی عذابم میداد بدجوری وابسته ی حضورش بودم،بعدچهارروز بهش پیم دادم تو رو خدا برگرد بدون تو روزا نمیگذره،نیم ساعت بعد بلیط گرفت و حرکت کرد،گفت ساعت دو نصف شب میرسم باید ببینمت،این چهار روز خودم مردم و زنده شدم انقد گریه کردم رفیقم دیگه عاصی شده بود،برات یه هدیه هم گرفتم شب هر طور شده بیا کوچه ببینمت،شب رسید و منتظر شدم تا همه بخوابن،در حیاط ما از خونمون دور بود،از درحیاط که وارد میشدی یه راهرو بود که به حیاط میرسید،گفتم کوچه نمیشه درو باز میکنم بیا راهرو ببینمت بالاخره بعد از کلی استرس علی ساعت ۳ شب تو حیاط ما بود دوتامونم از استرس دندونامون میخورد بهم،بهم دیگه نگاه میکردیم خندمون میگرفت گفت برگرد هدیتو بدم برم تا فنا نرفتیم،برگشتم یه مدال از جعبش در آورد انداخت گردنم وقتی برگشتم

 ‏هیچ علاقه‌ای به آدم خوب بودن ندارم ، ناراحتم کنی ناراحتت میکنم.                                                        «عضو رسمی بتمن های سایت»💖🎀               https://daigo.ir/secret/21646061130🦄                                🙃 لینک چت🙃

توبغلش بودم،سفت بغلم کرد و من غرق شدم تو بغلش منم بغلش کردم و بهترین حس دنیارو اون روز برای اولین بارتجربه کردم،این اولین قرار ما بود ولی آخرین قرارمون نشد،هرشب علی تو حیاط ما بود و میومد که منو ببینه،دیگه نمیتونستیم بدون هم،غرق شده بودیم تو عشق،یه شب تو حیاط دستشو گذاشت رو سرم و قسم خورد که اگه قول بدم که به پاش میمونم و باهاش ازدواج میکنم دیگه هیچوقت عرق نمیخوره منم قول دادم که الهه برای علی هست تا ابد،از اون روز دیگه علی عرق نخورد،تو این چن ماه خیلی دعوا کردیم قهر کردیم جدا شدیم ولی نتونستیم بدون هم و دوباره اشتی کردیم،بیست و هشت، آذر، سال نودوپنج وقتی از مدرسه اومدم علی بهم پیم داد:خسته نباشی خانومم سریع شماره ی خونتونو بفرس بهم،گفتم میخوای چیکار؟😳گفت خالم و مامانم رو میفرستم بیان اجازه ی خواستگاری بگیرن از مامانت که بیام بردارمت دیگه بسه خیلی موندی خونه ی بابات☺️هم ذوق کردم هم استرس داشتم هم ناراحت بودم چون مطمعن بودم که خانوادم به هیچ وجه نمیزارن من و علی ازدواج کنیم،شماره رو دادم به علی،یه ربع بعد مامان علی زنگ زد و گفت اگه خونه این بیایم خونه شما،مامانم گفت باشه بیاین ولی متوجه موضوع نشد و فکر میکرد دارن میان بگن که بزارین دوباره علی با بابام کار کنه،علی خانوادشو با این حرف راضی کرده بود که اگه الهه رو بگیرین واسم،همه چی رو میزارم کنار،کار میکنم سربازی میرم،هر کاری بگین میکنم ولی فقط الهه رو میخوام،بالاخره اونا اومدن و من تو اتاقم بودم،نمیتونستم برم بیرون،همه ی وجودم از استرس میلرزید،علی هم هی پیم میداد الهه چیشد من مردم،بعد از کمی حرف زدن مامان علی موضوع رو مطرح کرد،مامانم شوکه شد گفت متوجه نمیشم واقعا جدی هستین؟مامانش گفت بله کاملا جدی ایم،علی الان ۲ ساله یقه ی مارو گرفته که الهه رو میخوام هر شرطی هم بزارن قبول میکنم،مامانم گفت ببخشین اینو میگم ولی شماهم دختر دارین اگه یکی مثل علی؛عرق خور،رفیق باز ،سیگاری،که سنش کمه،هیچی نداره،شغل نداره،سربازی نرفته،هر روز با یکی دعوا میکنه بیاد خواستگاری دختر شما قبول میکنین؟مادرش گفت این دوتا همو دوس دارن الهه رو صدا کنین تا از زبون اون بشنویم،مامانم گفت جواب الهه منفی هست ولی صداش میکنم؛منو صدا زدن و رفتم پیششون،بعد از سلام و احوالپرسی،خالش ازم پرسید:علی رو قبول میکنی ؟دوسش داری؟یه نگا به مامانم کردم که با چشمای عصبیش به من نگاه میکرد،سکوت کردم،ترسیدم نتونستم چیزی بگم،دوباره همون سوالو پرسید و من بازم سرمو انداختم پایین و سکوت کردم،ترس استرس، غم ،همشون بهم حمله کردن

 ‏هیچ علاقه‌ای به آدم خوب بودن ندارم ، ناراحتم کنی ناراحتت میکنم.                                                        «عضو رسمی بتمن های سایت»💖🎀               https://daigo.ir/secret/21646061130🦄                                🙃 لینک چت🙃

پاشدن برن،گفتن اگه نظرتون عوض شد تماس بگیرین،تا رفتن مامانم منو کلی سوال پیچ کرد و من فقط سکوت کردم،یکم بعد رفتم اتاقم،علی نه آنلاین بود نه پیم میداد خیلی نگرانش بودم،مامانم هم استرس داشت که چجوری به بابام باید موضوع رو بگه،چون حدس میزد عکس العملشو،مامانم از ترس بابام عصر زنگ زد به پدربزرگم و گفت که بیاد خونه ما،اون اومد و منتظر بابام شدیم،بالاخره بعد از کلی استرس و دلهره بابام اومد،مامانم گفت که یه چیزی میگم فقط آروم باش و عصبی نشو،واسه الهه خواستگار اومد،بابام گفت کی؟😳😡مامانم گفت واسه پسر همسایه،علی،بابام انگار منتظرهمین کلمه بود تا قاطی کنه،یه گوشه وایستاده بودم و نگاش میکردم،تموم تنم میلرزید،بابام داد میرد و فحش میداد،پدر بزرگم عصبی بود،مادرم سعی در آروم کردن داشت،من اما پر از سکوت وایستاده بودم یه گوشه و خالی از زندگی بودم،صداها تو مغزم اکو میشد و حال منو خراب میکرد،بابام میگفت میکشمش چطور جرعت کرده تو خونه ی من نون و نمک بخوره بعد به دخترم چشم داشته باشه،هی سعی میکرد بره کوچه و خون بپا کنه، و مامانم گرفته بودتش و سعی داشت اوضاع رو کنترل کنه،نمیدونم چقدر گذشت که بابام نشست زمین،پکی به سیگارش زد و گفت جنازه ی الهه هم به اون پسره ی لات نمیرسه،دعا کنه فردا نبینمش سر به تنش نمیزارم،خودمو تو اتاقم قایم کرده بودم و گریه میکردم،دلم واسه علی شور میزد،بارون تندی میبارید انگار هوای دل ما رو آسمون هم اثر گذاشته بود،شب ساعت ۱ علی بهم پیم داد،دیدی آخرش چیشد الهه!؟نزاشتن مال من بشی،الهه من چیکار کنم حالا!مست بود و گریه میکرد،عهدشو شکسته بود و دوباره مست کرده بود،منم حالم خوب تر از اون نبود،گفت الهه میزارم میرم دیگه هیچوقت برنمیگردم این کوچه،داشتم دیوونه میشدم فکر نبودنش داغونم میکرد اگه واقعا میرفت چی...بعد از یکم حرف زدن گفت الهه بیا آخرین بار ببینمت،یه بار چشاتو نگاه کنم برم،ساعت ۳ شب علی حیاط ما بود ،زیر بارون بودیم سفت بغلم کرد،دوتامونم گریه میکردیم،گفت الهه بیا فرار کنیم بخدا خوشبختت میکنم خواهش میکنم بیا بریم داشتم نگاش میکردم که چراغای خونمون روشن شد به علی گفت سریع برو،علی رفت و من موندم حیاط،بابام اومد منو دید گفت چیکار میکنی حیاط گفتم خوابم نبرد خواستم یکم قدم بزنم،چون من از بچگی هر وقت بارون میومد میرفتم میشستم حیاط واسه همین بابام شک نکرد،صبح با بدن درد شدیدی از خواب بیدار شدم شب سرما خورده بودم،حال روحی خرابم هم باعث بدتر شدن وضعیتم میشد با هر جون کندنی بود رفتم مدرسه و تو مدرسه همش خواب بودم،بعد از مدرسه علی رو ندیدم

 ‏هیچ علاقه‌ای به آدم خوب بودن ندارم ، ناراحتم کنی ناراحتت میکنم.                                                        «عضو رسمی بتمن های سایت»💖🎀               https://daigo.ir/secret/21646061130🦄                                🙃 لینک چت🙃

نیومده بود منو ببینه خیلی دلم گرفت،سوار سرویس شدم و برگشتم دیدم سر کوچه خیلی آدم جمع شدن و پچ پچ میکنن،اسم علی به گوشم خورد پاهام از حرکت ایستاد به زور خودمو رسوندم خونه و گوشی رو باز کردم دیدم علی برام عکسشو فرستاده همه جاش پر از خون و خراش بود گفت که روغنه موتورشو خالی کرده و تند رونده رفته از عمد زده به پشت یه ۶ چرخ سر کوچه که بمیره،سرش خورده زمین بیهوش شده بردنش بیمارستان ولی چیزیش نشده بود،این اولین خودکشی علی بود ولی خدا اون روز حواسش بهش بود با شنیدن این خبر حال من بدتر شد و به شدت مریض شدم،از تب و لرز بگیر تا حالت تهوع،عصر بابام اومد خونه دید من خیلی مریضم و این فقط یه سرماخوردگی نیست،نشست روبروم گفت الهه علی رو دوس داری؟من خودم عاشق مادرت بودم میفهمم عشق چیه راستشو بگو بهم،نگاش کردم و باز هم سکوت،از بچگی همیشه از بابام میترسیدم هیچوقت نتونسته بودم باهاش مثل یه دوست حرف بزنم بچه ی ناز پرورده ای هم نبودم،عشق اول هر دختری باباشه ولی من از این عشق همیشه ترسیده بودم و این برمیگشت به بعضی اخلاقای بابام،همیشه به دوستام که با باباهاشون صمیمی بودن حسودیم میشد حالا تو یه شب بعد از ۱۶ سال بابام میخواس حرف دلمو بزنم بهش ولی من باز ترسیدم و چیزی نگفتم سکوت که طولانی شد دیگه اونم چیزی نپرسید و رفت/امتحانات دی ماه شروع شد،من و علی باهم در ارتباط بودیم و قرار بود علی بعد از یه مدت دوباره بیاد خواستگاری اگه بازم مخالفت شد فرار کنیم،امتحان اول رو دادم و اومدم خونه،دو روز بعد امتحان دوم رو باید میدادم،شب قبل از امتحان علی گفت دلم برات تنگ شده شب بیا ببینمت اون شب هم بابام برای یکاری رفته بود تبریز خونه ی عمم  و شب خونه نبود،برف زیادی باریده بود و زمین یخ بسته بود،شب مامانم از صدای ترک خوردن یخ ها فهمیده بود میرم سمت در و بالاخره چیزی که نباید میشد شد و مامانم ما رو باهم دید،علی فرار کرد و مامانم منو خیلی دعوا کرد گفت صبح بابات برسه همه چیو میگم بهش ،ترس تمام سلول های بدنم رو گرفت،با خودم گفتم این بار دیگه دوتامونم میکشه،به علی پیم دادم که جریان اینطوریه،اگه بابام بفهمه دوتامونم به فنا رفتیم،گفت الهه وقتش رسیده،صبح موقع مدرسه رفتن فرار میکنیم،گفتم باشه بریم،صبح حاضر شدم و سوار سرویس شدم،علی یه دوستی داشت که مثل برادر بودن الان اون هم دیگه تو دنیا نیست،اون روز خیلی لطف کرد در حق ما،رسیدم دم مدرسه دیدم وایستادن با ماشین جلوی مدرسه،رفتم داخل مدرسه،وسط راه خواستم برگردم،دوستام گفتن کجا؟گفتم میرم از بیرون خوراکی بگیرم بیام،از در خارج شدم

 ‏هیچ علاقه‌ای به آدم خوب بودن ندارم ، ناراحتم کنی ناراحتت میکنم.                                                        «عضو رسمی بتمن های سایت»💖🎀               https://daigo.ir/secret/21646061130🦄                                🙃 لینک چت🙃

تمام تنم میلرزید،همه جارو مه گرفته بود و چشم چشم رو نمیدید رفتم سوار ماشین شدم،ماشین حرکت کرد وسط راه علی گفت ماشینو نگه دار و اومد نشست پیش من،دید میلرزم دستمو گرفت گفت نگران نباش نمیزارم آب تو دلت تکون بخوره نترس جون علی،دوستش گفت آبجی این راه درست نیس برگرد مدرسه،توی بهترین مدرسه داری درس میخونی آیندتونو خراب نکنین خواهش میکنم از دوتاتونم،سکوت کردم،علی گفت حسن بس کن تو رو خدا از دیشب داری این حرفارو میگی ولی چاره ی دیگه نداریم نمیشه دیگه خیلی دیره،دوستش مارو خیلی نصیحت کرد من سکوت کردم و علی مقاومت،دوستش مارو برد خونه باغشون گفت یکم بشینین اینجا به خواهرم گفتم طبقه ی بالای خونشونو آماده کنه میبرمتون اونجا،خونه باغ سرد و پر از برف بود،پارس سگ ها لرز به جونم مینداخت،دوستش کلیدو داد به علی و رفت با علی رفتیم داخل گفتم علی این دوستت قابل اعتماده؟بلایی سر دوتامون نیاره؟گفت نترس عشقم من کنارتم نمیزارم اتفاقی واست بیوفته،خونه باغ بشدت سرد بود علی بخاری رو روشن کرد و کاپشنشو در اورد انداخت رو شونه ی من گفتم پس خودت چی سردت میشه گفت دلم گرمه به وجودت نگران من نباش،دلشوره و اضطراب بدی داشتم،دوستش از بیرون برامون صبحونه گرفته بور ولی یه لقمه هم نتونستیم بخوریم،یه ساعت بعد خواهرش زنگ زد که خونه حاضره بیاین،سوار ماشین شدیم و رفتیم،خواهرش ازمون استقبال خوبی کرد،زن خوشرو و با محبتی بود،مارو برو طبقه ی بالاشون ،علی و دوستش یکم حرف زدن و رفت،من موندم و علی،دوتامونم کلافه بودیم خونه بشدت سرد بود علی رفت پتو آورد گفت سرتو بزار رو پام یکم چشاتو ببند،سرمو گذاشتم رو پاش پتو رو کشید روم،گفت سعی کن بخوابی رنگت پریده،ولی من نتونستم بخوابم بلند شدم رفتم بغلش و باهم حرف زدیم از الان از آینده،یکم بعد خواهر دوستش برامون غذا اورد و یه سفره ی مفصل برامون چید ولی دوتامونم حتی یه قاشق نتونستیم بخوریم،خانواده هامون باخبر شده بودن و سیل زنگ و پیام بود که میومد به گوشی هر دومون،میخواستیم خاموش کنیم ولی دوستش نمیزاش میگفت بزارین با خبر باشیم ببینیم چه اتفاقی میوفته،آخر علی به گوشی پدرش جواب داد،پدرش گفت که تو کوچه خون بپا شده،خانواده ی الهه قمه کشی کردن دست از یقه ی ما برنمیدارن ،ولی شما که این راهو انتخاب کردین دیگه عقب کشی نکنین شب آدم میفرستم دنبالتون،حال من خراب بود خیلی میترسیدم،ولی علی حالش خوبتر از همیشه بود خنده از لباش محو نمیشد،فقط میگفت دیدی آخر مال خودم شدی خدایا شکرت،دیگه هیچی نمیتونه منو ناراحت کنه،شب که شد

 ‏هیچ علاقه‌ای به آدم خوب بودن ندارم ، ناراحتم کنی ناراحتت میکنم.                                                        «عضو رسمی بتمن های سایت»💖🎀               https://daigo.ir/secret/21646061130🦄                                🙃 لینک چت🙃

یااااخداا😐😂

[ نیازی ندارم لباس های فلان مارک بپوشم و عطرهای فلان مارک بزنم و خانه ام فلان جایِ شهر باشد ، همین که گوشه ی یک باغ کوچک ، اتاقی رو به آفتاب داشته باشم برایم کافیست من با کتاب ها و موسیقی ام ، من با همین پنجره ی ساده ی رو به آفتاب ، خوشبختم ᵕ.ᵕ🩷✨️ #دل

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز
توسط   asraam  |  4 ساعت پیش
توسط   آرزو1388  |  21 ساعت پیش