دوستان من پنج ساله ازدواج كردم و يه بچه دوساله دارم
قبل بچه دارشدن چند بار چيزايي از شوهرم ديدم كه خيانت بنظر ميومد مثلا تو وايبر پيام اومد چرا زنگ نميزني ميخواستي بهم زنگ بزني طرف دختر بود زنگ زدم بهش گفت برو شوهر خودتو جمع كم دست از سر من برنميداره و شوهرم ميگفت اين خواهر دوستمه خل وضعه
خلاصه منم باور كردم يعني باور نكردم فقط خواستم اينجور به خودم وانمود كنم چون خواهرمم داشت طلاق ميگرفت و نميخواستم منم تو اين موقعيت سربار شه
البته شوهرم خيييييلي تو خانواده من و خودش و دوستاش ادم فداكار موجهيه واصلا اينو به هركي بگم باور نميكنه خيلي با همه خوبه و مهربونه
براي ماهم چيزي كم نزاشته همه چي مهيا ميكنه و پدر خيلي خوبيه
حالا كمتر از يك ساله خيلي باهام بد شده
اوايل ازدواج من خيلي بددهن و رومخ بودم خداييش ولي الان اصلا تو دعواهم حرف بدي نميزنم و سعي ميكنم اروم باشم ولي اون مثلا قهر ميكنه يك ماه باهام حرف نميزنه اوايل همش من منت كشي ميرفتم و بزور از دلش در ميوردم هرچند كه اون مقصر بود ولي ديگه خسته شدم
تا حرفمون ميشه بهم ميگه غلط نكن زر نزن
منم فقط ميگم واقعابي ادبي
كلا باهام سرده بغلش ميكنم پسم ميزنه باهام حرف نميزنه
الانم قهريم ظهر كوكو درست كردم اخه خيلي دوس داره ولي يه روز رژيمه يه روز نيس امروز انگار رژيم بود
اومد مرغ انداخت تو ظرف كوچيكي خالي گذاشت بپزه من رفتم ريختم ظرف بزرگتري پياز و ادويه زدم گذاشتم بپزه اومد ديد من اينجور كردم تخم مرغ گذاشت بپزه كه اونو نخوره
واقعا منم ديگه ازش خستم دلم ميخواد نياد خونه نبينمش صداشو نشنوم ميبينمش عصبي ميشم واقعا جدي ديگه دوسش ندارم.حالا نميدونم چه خاكي تو سرم كنم در مورد ظاهرم من همه ميگن خوشگل و خوشتيپم با يك بچه عاااالي نيستم ولي خيلي خوبم شوهرمم خوبه
من بيستو دوسالمه و اون سي يك