حدود 20 روز پیش، یکی از فامیلای شوهرم که توی تهران زندگی می کنن مرد. دختر جوونی بود ،26 سالش بود و دو تا بچه داشت .. قبل از ازدواج با شوهرش دوس بودن و دو سال بزرگ تر از شوهرش بود.. چون قبلا دوس بودن همیشه به این دختره چیز می گفتن و حجاب و ایناشو دوس نداشتن و همیشه از همه چیزش ایراد می گرفتند ،بچه داری، شوهر داری ، طوری که اصلا بیچاره دوس نداشت بیاد جلوشون.. خیلی در موردش غیبت کردند .. خیلیییی.. تا اینکه یه بار زنگ زدن گفتن مرد .. توی خواب سکته کرد و مرد.. واقعا شوکه شده بودم.. این آخری خیلی لاغر شده بود.. هر روزم لاغر تر می شد ،چون یه مدت اومده بودن از تهران ،پیشمون.. خلاصه همه شوک شدن..
من همش فکرم مشغول بود . دوس داشتم بدونم واقعا چطور مرده ..
تا اینکه دیشب خوابی دیدم مشکوک..
خواب دیدم همه مهمونی بودیم.. اونم بود.. هم دیگه رو دیدیم خوشحال شدیم ،سلام و اینا کردیم .. نشست روی صندلی.. یه دفعه یادم اومد که مرده.. رفتم سمتش .. گفتم: چی شد که تو مردی ؟
با حالت غمگین گفت: من خود کشی کردم..
و سرشو تکون داد..
نظرتون؟؟