روزای ویارم بود.اصلا نمیتونستم غذا بپزم.همسرم تازه زانوشو عمل کرده بود.تو خونه با دوتا چوب زیر بغل راه میرفت.غذا رو خودش درست میکرد که من اذیت نشم.خودشم اصلا آشپزی بلد نیست.منم اصلا نمیتونستم برم آشپزخونه.هی میومد تو اتاق میپرسید الان چیکار کنم من بهش میگفتم میرفت انجام میداد دوباره میومد