خیلبیی خستمه خیلیم عصبی
دوروزه داشتیم مثل چی کارمیکردیم خونروجمع میکردیم
اروزدخترعموهمسرم که هم کلاسی دوران دانشگاهم بود
اومدخونمون
توتاپیک قبلیم توضیح دادم
حالا خانم راحت لم دادن رومبل
ولباسی که همسرم برام ازکیش اورده بودو تنش کرده خودشم یه چمدون باهاشه میگه لباساموچپوندم روهم بازکنم نمیشه دیگه جمع کرد
سرسفره هی ازبچگیاشون حرف زدن وخانم الکی میخندیدن
منم ساکت مونده بودم
یه چیزی خیلی ذهنموریخته بهم اینکه به همسرم گفت یادت میاد رفتیم کیش با عمه اینا
اسلا من نمیدونستم یفری که به کیش رفته شوهرم با عمشوعنوش رفتن اون زمان عقد بودیم نرفتم اونم گفت بادوستام هستم
همسرم جانوردو یه لحظه نجام کرد
دخترغموشم الکی دسشوگذاشت جلودهنش که یعنی ای وای نمیدونسته؟؟
حالا دارم مثل خوره خودمومیخورم