بالاخره بابام به حرف هیچکس گوش نداد....از اونجا ادامه بدم که گفتم یه پسر بدنیا آورد اون زنه ...بابام تا اونموقع نه به من نه به خواهرم نازک تر از گل نگفته بود بخدا ولی یروز ما (منظورم از ما ،مامانبزرگم و عمم و من که باهم تو طبقه دوم زندگی میکردیم پدربزرگم فوت شده )بیرون بودیم اومدیم خونه خواهرمم بچه بود 4سالش بزور بود دیدیم یه طرفه صورتش کبود شده گفتیم چیشد گفت بابا زده😢😢😢اولین باری که از بابام دلم شکست اونموقع بود من بابامو خیلی خیلی دوس داشتم با اینکه مامانمو سره هیچی طلاق داده بود ولی چون بچه بودم و هیچی رو درک نمیکردم از مامانم بدم میومد