پدر شوهرم من هیچ کمکی برای عروسی مون نکرد هیچیا
حتی تو کارا هم کمکمون نکردن فقط من و شوهرم بودیم و خانواده ی من
بعد از روز بعد عروسی مادرشوهرم روزی دوبار زنگ میزد به شوهرم گیر میداد که بیاین اینجا شب هم بمونین
شوهر منم همش ماموریت بود و کلا هفته ای یکی دو روز خونه بود که همون یکی دو روز هم به ما ورا نمیدونست با هم باشیم !
ما یه مدت اولو دعوا داشتیم همش سر کارای مزخرف مامانش
یه شب خونه ی مامان من بعد سه هفته رفتیم شام بخوریم یهو مادرشوهرم زنگ زد به گوشی من گفت پسرم اونجا نیست ؟ گوشیش خاموشه از سر شب دلم آشوبه دل تنگشم !!!!!! حالا شوهرم قبلا حدود ده سالی بود دیگه با اینا زندگی هم نمیکردا
بعد من گوشیو دادم به شوهرم شروع کرد پای تلفن گریه و جیغ جیغ که چرا امروز که من بهت زنگ نزدم تو سراغمو نگرفتی و دلم تنگ شده و زن گرفتی منو یادت رفته و..... !!!!!!!! یعنی حرفایی که زن به شوهرش میزنه و توقعاتی که یه زن از شوهرش باید داشته باشه این از شوهر من داشت
اون شبو قشنگ زهر مارمون کرد و بعد شام رفتیم خونه ی مادرشوهرم , از دور دویید اومد شوهرمو بغل کرد یه ربع تو بغل شوهر من بود گریه میکرد و شوهرم هم هی میگفت مامان ببخشید نمیدونستم ناراحت میشی زنگ نزنم و سرم شلوغه و... اونم جلوی منی که کلا هفته ای یه شب شوهرم کنارم بود و کلا در طول هفته یکی دوبار تلفنی باهاش حرف میزدم
بعد که رفتیم خونمون یه جوری ترتیب شوهرمو دادم که دیگه ازین کارا تا عمر داره نکنه
بعد ازون زنیکه خودشو جمع کرد چون دید بازم غلط زیادی بکنه کلا نه خودم میرم نه میذارم شوهرم پاشو بذاره خونش