میدونی خانواده شوهر من از این آدمایی ان که پیش غریبه ها مث فرشته ها میشن.خواهرشوهرام مثلا تحصیل کرده ان.من سنم از همشون کمتره تو خانواده اوایل که عقد کردم اونا با سن بالا هنوز مجرد بودن محبت شوهرم و کارایی که برام میکرد باعث حسادتشون میشد.خیلی وقتا قشنگ با کاراشون نشون میدادن.ولی خب این فقط پیش من بود.گاهی وقتا شوهرم میفهمید همیشه میگفت کوتاه بیا هیچی نگو حتی میگف بهت حسادت میکنن.مثلا اگه دوتایی بیرون میرفتیم قهر میکردن که چرا مارو نبردید دیگه نه به من نه به شوهرم محل نمیدادن.و خیلی چیزای دیگه.یا اینکه مادرشوهرم که میخواست باهامون جایی بیاد سریع با حالت دو میرفت صندلی جلو ماشین مینشست که من نرم.حتی تو دوران عقد نمیزاشتن کنار هم باشیم.یا مثلا کنار هم بخوابیم.باورت نمیشه رخت خواب شوهرمو مینداخت کنار خودش منم بین خواهرشوهرا....اصلا یچی میگم یچی میشنوی خیلی چیزای دیگخ ام بود
ولی خب بدیش اینه جلوی مردم خیلی ظاهرشون موجهه.البته فامیلای نزدیکشون بارها غیر مستقیم یا حتی مستقیم گفتن خدا به دادت برسه با اینا.ولی بازم کسی از عمق ماجرا خبر نداره...مشاوره برا خودمو شوهرم رفتم ولی خیلی تاثیر نداشت.البته شوهرم آدم محبته بهش محبت کنم باهاش کنار بیام خوبه ولی آخرش جونش به مامانش بنده.مامانش آنژیو کرده بود این تا فهمید تا بیمارستان چهاربار نزدیک بود تصادف کنیم در این حد یعنی.الانم که با خانوادش در حد دوری و دوستی...من نرفتم اونام نیومدن.البته مادرشوهرم یبار اومد اونم بخاطر اینکه رفته بود دکتر دیر وقت بود شوهرم از بس زنگش زد اومد من مث همیشه پذیرایی کردم حرف زدم پیشش نشستم ولی حتی یه کلمه راجب خودمو بچم نپرسید.منم چیزی نگفتم.همین رابطمون اینجوریه...