البته اینم داستان داشته
داستان ازین قرار بوده که من و شوهرم سر یه جریانی از هم خیلی دلخور بودیمیعنی من خیلی دلخور بودم و ازش کینه داشتم و دلم هیج جوره باهاش صاف نمیشد بعد ما به یه عروسی از طرف خانواده شوهر دعوت شدیم و توی اون عروسی وقتی شوهرم اومد تو کل زمان یک ساعت رو رفت پیش یه خواهرش نشست پشت به من و حتی یک دقیقه نیومد پیش من
من که خودم به شدت ناراحت بودم ازش و در واقع نفرت داشتم ازش این موضوعم مزید بر علت شد و کفر منو درآورد
منم وقتی از عروسی دراومدیم وقتی شوهرم تو ماشین نشست از پنجره ماشین برگشتم بهش گفتم مگه قرار بود شب تا صبح هم میش خواهرت بخوابی که کل عروسی رو پیش اون نشستی و منو آدم حساب نکردی