2777
2789
عنوان

داستانی که پایانش رافقط وفقط خدامیداند(واقعی)

| مشاهده متن کامل بحث + 1545 بازدید | 84 پست
نوبتم که شدگفت ۳۰درصداب کیسه خالی شده وبایدبستری بشم ومنم ازبدون دردرفتن بیمارستان وآمپول فشارمیترسی ...

هستین یانه؟؟؟؟اگه جالب بوده تااینجالایک کنیدتاباقیشوکه داستان تازه ازاینجابه بعدشروع میشه بذارم.

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

پنج شیش روزگذشت و ماخوشحال بابت این هدیه الهی ...که یهویه شب شروع کردجیغ وبکوب گریه کردوشیرنخورد،تاخوابید.

مافکرمیکردیم که شایددلدرشده وطبیعیه.

گذشت وآخرای یک ماهگی دوباره شروع کرد!امااینبارمثل اینکه تمومی نداشت.هردو،سه ساعت خواب مساوی بودبادوسه ساعت جیغ وشیرنخوردن.

خیلی غصه میخوردیم نه بخاظراینکه داریم اذیت میشیم بخاطراینکه بچمون هیچنوع شیرخشک وشیرخودمم نمیخورددیگه.باقطره چکون بزورموقع گریه هاش منتظرمیشدیم نفس بکشه وقتی میخواست بازدمش بده بیرون میریختیم تودهنش.یوبوستم گرفت که یه مشکل جدیدشدوفقط باشیاف شکمش کارمیکرد.

بحدی رسیدکه دیگه تنهانمستونستم نگهش دارم وهمش شوهرم بایدخونه میبودهیچ جوره ساکت نمیشدوهرباربیدارمیشدبعدنیم ساعت شروع به جیغ کشیدن میکردوتادوتاسه ساعتم ول نمیکرد؛

واوناییم که میگفتن بچه دارشین اعصابشون بخاطربچه اینجورشده بودبهم ریخته بودوزیادکمکمون نمیکردن.

من بودم وبچه وشوهروخدا....

محرم شدیه کتیبه اسمای چهارده معصوموگرفتیم وزدیم به دیوارخونه.

شوهرم که خونه نبودوبچه خواب بود،باخدارازونیازمیکردم واشک میریختم وچهارده معصوموالتماس میگردم که واسطه شن وبچم اقلاشیربخوره.

ناگفته نماندماتواین مدت تمام یهترین دکترای متخصص وفوق تخصص نوزادان رفته بودیم وهمه میگفتن مشکلی نداره،تازه یکیشونوکه گفتم پس چراگریه میکنه اینقدرگفت بچه داره این حرفارو وتوخودت مشکل داری نه بچه...خیلی بهم برخوردرفتارش خیلی توهین آمیزبود.

گذشت وگذشت......

مایه هرکاری دست زدیم ازدکترای خوب شهرمون گرفته تاعطاری و....

دقیقاروزشهادت امام رضابودمشهدبودیم وحرم امام رضایهودوتاعلم چوبی داشت ردمیشدوداشتن ذکرمیخوندن رفتم نزدیک یه روسری بچموازکیفم درآوردم گفتم میشه ببندم بااینکه اون لحظه علمونمیشدخم کنن نمیدونم چی شدکه یکم خمش کردن ومن روسری روبستم به علم،روسری های دیگه ای هم بود،همون جاوایسادم ومثل ابربهاراشک ریختم وبه امام رضاوحضزت ابالفضل التماس میکردم؛آدمی نبودم که جلوی کسی گریه کنم امااون لحظه دست من نبود...یهویخودم اومدم دیدم دارم بین کلی مردکه شوهرمم کنارم بودگریه میکنم کنارعلم،رفتم یه گوشه ایستادم تاتموم شدوداشتن میرفتن این موقع بچم شده بودشیش ماهش.و....


بحدی رسیدکه دیگه تنهانمستونستم نگهش دارم وهمش شوهرم بایدخونه میبودهیچ جوره ساکت نمیشدوهرباربیدارمیشد ...

بچم کم کم ازاون به بعدآرومترشدوکم کم بندرت یه چیزایی درحدخیلی کم شایدیه قاشق مرباخوری غذامیخوردشیرمم میخورداماچون کم شده بودشیرخشکم یکم بهش میدادیم درحدیه نوزاد.همینم خداروشکرمیکردیم.بچم چهارماهه که بوددستشومیگرفتیم راه میرفت درحدچندقدم .ولیازچهارماهگی به بعد ....دیگه نمیدونم به چه دلیلی ،شایدهمین جیغاوشیرنخوردنا وشایدمدت طولانی که بایدسزارین میشدم امانشدم ویاشایددلیلش واکسن بودکه بچه ام خوب گردن نگرفت وشل شل تااون موقع همه چیزش طبیعی بودغیرجیغا که همه میگفتن بااین جیغااین زنده نمیمونه.یکی ازفامیل که بچه اش سرزایمان ضربه خورده بودگفت ببرش مغزواعصاب.

رفتیموبراش ام ارای نوشت ؛ جوابدوبردیم که گفت سالمه یه آز ام اس ام اس بگیرین ؛ جواب وبردیم وگفت بازم سالمه وباچن جلسه کاردرمانی راه میافته....

بچم کم کم ازاون به بعدآرومترشدوکم کم بندرت یه چیزایی درحدخیلی کم شایدیه قاشق مرباخوری غذامیخوردشیرمم ...

بردیمشکاردرمانی امااون چندجلسه تموم شدوبچه مافقط ازپشت برمیگشت روسینه یابرعکس وکارخاص دیگه ای نمیکرد،دوباره رفتیم پیش یه دکتردیگه وخودمون سرخودیه نوارمغزم گرفتیم وبردیم چون میگفتن تشنج توی ام ار ای نشون نمیده که گفت نه تشنجی هم نداشته.وچندتاشربت تقویتی نوشت.تواین فاصله یه دکترمتابولیکم رفتیم وآزخونشوچون ایران بودقبول نکرددوباره فرستاد آزمایش.خونشوفرستادن خارج وبعدچهارماه جوابش اومدوگفت مشکلی نداره ودیگه متابولیک نرین چون مشکلش متابولیکم نیس. دربین اولین دکترمغزواعصاب تااینجاچندتادکترمعروف دیگه هم که بازیکی ازدکترای محترم یایه مترگرفتن دوسربچه گفت مشکل داره وسرش کوچیکه.(شوهرمم سرش کوچیکه)ووقتی شوهرم ومادرم گفتن که چرااینقدررک جلوی مادرش میگین؟گفت من بایدبگم ومن رکم!....بدون یه لحظه فکرکردن به حال من....😢

ویه نوارعصب وعضله نوشت وگفت همین الان بگیریدبیارین.جوابوکه بردیم چون خودمون قبلش نگاهش کرده بودیم نوشته بودنرمال یکم ارومتربودم رفتیم اتاقش وشوهرم جواب وبهش دادوگفت مشکلش چیه؟دکتره گفت مثل اینکه اشتباه کردم مشکلی نداره شوهرمم توپیدروشو گفت وقتی هنوزمطمئن نیستی اینقدررک نباش.

دکترمتابولیکدکترمتابولیک هدکترمتابولیکهم دارو برای سفت شدن عضلات نوشت که روهمه جواب نمیده سابعضاعکس جواب میده واسه ماخداروشکرتاحدی جواب داد‌وکمی سفتترشد 

ادامه:

کاردرمانیوعوض کردیم بچه توکاردرمانی قبل تاحدی نشستن گرفته بوداونم هی میافتاد،توکاردرمانی جدیدش دیگه نمیزدنش متوجه شدم که همه کاردرمانها نمیزنن وبداخلاقی نمیکنن بابچه وهم اینکه اون حرکات باعث لرزشاوترسای شدیدی توبچه ماشده بودکه هی ازخواب میپرید،ونبایداون حرکات سنگین روی یه بچه هفت هشت ماهه انجام شه.بچمپن نشستنش که بهترشدرفتن برای سینه خیزکه تمایلی بهش نداشت ویکراست رفت سرایستادن وقدم برداشتن.بانیشگون وضربه و...تحریک میکردن پشت پاشوتاقدم برداشتن وکم کم یادگرفت؛حالادیگه کمرشوک میگرفتیم خیلی آروم قدم برمیداشت البته قدمای خیلی بزرگ ،

بازم ادامه دادیم وزسیدیم به واکرکه بچه ام دستشوهی ول میکردوباصورت میرفت پایین که چن باری خوردبه واکر.خلاصه باتحریک وگرفتن چیزایی که دوست داشت مثل اسکوترودوچرخه بهترشدوباواکرکه یه نفرازپشت ویکی ازجلوحمایتش کنه کم کم واروم قدم برداشت وهنوزهم درهمین مرحله است.بااومدن دخترم وشیرین شدن زندگیمون خیلی چیزابه دیگه هم عوض شدخیلی نگاه های بقیه اذیتمون میکردبااینکه هوش دخترم خیلی خوبه اماارتباط جمعیش ضعیفه واین بیشترباعث نگاههای خیره وبادست نشپن دادن دخترم به همدیگشون میشد.واینکه من وشوهرم مثال فامیل برای بچه هاشون بود ولی ازاون به بعدرابطمون هیچوقت مثل قبل نشد😑

واینکه بااین وضع اقتصادی ماازهمه چیمون داریم میزنیم که بچمون راه بیفته وبتونه بره مدرسه عادی

داستانموگذاشتم که اگه افرادخونه دارمیخونن وتجربه بارداری ندارن تجربه من شایدبدردشون بخوره 

واگه دکتری این داستان وخوندبدونه اینقدررک بایه جوون بیست وخورده ای ساله که هیچی ازمریضی نمیدونه وکم تحمل...صحبت نکنن ،اگه به ناامیدی باشه که همه بلدن بشینن دیگه احتیاجی به خرج کردن وویزیت وداروهای سرسام اورندارن.

وقتی چیزیوازخدامیخوایم تمام وکمال بخوایم شایداگه من میگفتم کاملا خوب شه وفقط غذاخوردنشونمیخواستم الان کامل خوب بود.

وبایدفرهنگسازی بشه که اگه یکی توخیابون زدتوگوش همسرش همه نایستن نیم ساعت نگاشون کنن که طرف بیشترخجالت بکشه،یااگه کسی بیماره اینجوری بهش خیره نشن ویکسره کسایی که چیزی درموردموضوع ندیدن ونمیدونن راه معرفی نکنن.

کلام آخرم اینکه دعاکنین که همه بیماریهای لاعلاج وصعب العلاج خصوصابچه هاشفاپیداکنن.ولطفابرای بچه منم که بعددوسال هنوزدکتراحتی پروفسورامشکلشوکه چرااینطورشده پیدانکردن دعاکنین خوب خوب شه،تاماهم یکم آرامش داشته باشیم.🙏🙏🙏🙏🙏

ممنون که داستان وخوندیدوشرمنده بابت تایپ کندم.😘😘😘😘به همه خواهرای گلم

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

خوشا آنان

ریحان_71 | 3 ثانیه پیش
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
توسط   zariqwp  |  10 ساعت پیش
توسط   bff_  |  1 روز پیش