زمانی که من حامله بودم یکی از اقوام مامانم بعد از چند ماه حامله شد.هر دو بچه هامون نوه ی اول بودن و مادربزرگ پدربزرگا خیلی ذوق و شوق داشتن.من زودتر از مولد زایمان کردم و خیلی استرسی بودم و نگران و حالم بد بود.افسردگی گرفته بودم اصلا دوست نداشتم هیچکس بیاد.این فامیل مامانم روز پنج زایمانم که بچه ی من به خاطر زردی تو خونه زیر دستگاه بود اومدن.با اون یکی عروس و زنش
من گذاشتم بچه ش نزدیک دو ماه شد و بچشم بدون هیچ مشکلی سر وقت دنیا اومده بود. در تمام این مدت میگفتم اینا خیلی زود اومدن نکنه بهشون بر بخوره که ما داریم دیر میریم ولی از طرفی میگفتم بزار استراحت کنه عروسش و مزاحم نباشم تو شرایط بد نرم
نیم،ساعت اول ک اصلا زنش نیومد.بعدشم ا مد و رفتش خیلی دکر رو مبل نشست.ما هی سر صحبت و باز کردیم و از بچه ها گفتیم.دیگه یه نیم ساعتی گذشت.اینا هم اصلا بچه رو نیاوردن ما ببینیم.ما هم البته همچین اشتیاقی به دیدن بچه نداشتیم ولی فکر میکردیم بی احترامیه باید بشینیم بچه رو بیارن و ما ابراز احساسات کنیم تا اینا هم خوشحال شن