وای امروز خواهرم از سرکار اومد گفتم مامانش زنگ زده برای عید فطر بیان خواستگاریم
یهو خواهرم همینجوری شک شد خیلیی ناراحت شد
اصلا یهو قیافش برگشت بعد نشست رو تخت گریه کرد و گفت از من کوچکتری تو مراسمت نمیام و نظر من مهم نیس که کلی گریه داره میکنه که خواهری به اسمت ندارم و گفت از دوست پسرم متنفره و خیلی بدش میاد
بچه ها یبارم قبلا قرار بود بیان بخاطر خواهرم عقب انداختم و بهم زدم که خودم کلی مریض شدم
خواهرم حال منو میدونه ولی منو درک نکرد و هرچی حرف بد بود بهم زد
هی گفت چقد زوده
هی میگه ایشالا خیر نبیبنی و خوشبخت نشی به خق پنج تن
بعد میگه من اصلا دیگه خدارو قبول ندارم
میگه خدایا جور دیگه نبود حالمو بگیری و هی بدترین خبر عمرم بود
گفت دیگه دعا نمیکنم
هرچی فک کنید گفت هی جقد موذی بودی زودتر نگفتی بهمو این حرفا
منم ساکت رو تختمم
نمیدونم چیکار کنم
ما دوتامون تو یه اتاقیم
نمیتونم بگم اوناهم نیان چون مادرش مریض و دوس پسرمم خیلی منتظر مونده بخاطر خواهرم
من 23 سالم و خواهرم 27
دوس پسرمم 27
وایییی دارم داغون میشم
هنوز به بابامم نگفته مامانم
وایییی داره لعنتم میکنه فقط میگه کاش خواهر نداشتم و منو بازیچه کردی و احساس منو بازی کردی
الان همه بهم میخندن و ...
.واییی خدا بچه ها اصلا خوب نیستم