قبلا هم تاپیک زدم .بخاطر شرایط بسیار بد خانواده ام تو سن کم اونوقتی که هنوز فرق بد و خوبو نمیدونستم فقط برای نجات از شرایط سخت زندگیم و فرار از جو غمبار خونه زن یه آدمی شدم که به هییییچ وجه باب میلم نبود و از هیچ لحاظ سنخیت نداشتیم.الان تازه تازه عقلم کامل میشه و یه سری چیزها خیلی آزارم میده مثلا ظاهر شوهرم که اصصصلا به من نمیاد و زمین تا آسمون فرق داریم و اینو خیلیها بهم گفتن.راستش شوهرم اصلا قیافه جالبی نداره و تیپ و هیکلشم افتضاحه بر عکس متاسفانه من خیلی کم سن و سال به نظر میرسم و ظاهر خوبی دارم.دیروز یکی از همکارامو دیدم که خیلی ایراد تو ظاهرش داره مثلا انحراف چشم شدید داره. تازه نامزد کرده دیروز نامزدشو دیدم واااای باورم نمیشد پسره شبیه مدلا بود انقدر چهره خوبی داشت انقد خوش تیپ بود که نگو.حالا از دیروز همش با خودم میگم من خودمو تباه کردم منم میتونستم یه انتخاب متناسب با خودم بکنم.لعنت به من...
الان که دارم اینو برات مینویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمیدونم تا کی رایگان بمونه! من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفهای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تکتک مشکلات رو گفت و راهحل داد.
خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همهش رو درست کردیم!
همش که قیافه نیس زندگیت رو با زندگی بقیه مقایسه نکن تو از کجا اخلاق طرف رو میشناسی شاید بد اخلاق باشه دوست داری با ی ادم خوش قیافه اما گند اخلاق ازدواج میکردی
فرزندم،از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان دل گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد،این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!❤️❤️