قبلا هم تاپیک زدم .بخاطر شرایط بسیار بد خانواده ام تو سن کم اونوقتی که هنوز فرق بد و خوبو نمیدونستم فقط برای نجات از شرایط سخت زندگیم و فرار از جو غمبار خونه زن یه آدمی شدم که به هییییچ وجه باب میلم نبود و از هیچ لحاظ سنخیت نداشتیم.الان تازه تازه عقلم کامل میشه و یه سری چیزها خیلی آزارم میده مثلا ظاهر شوهرم که اصصصلا به من نمیاد و زمین تا آسمون فرق داریم و اینو خیلیها بهم گفتن.راستش شوهرم اصلا قیافه جالبی نداره و تیپ و هیکلشم افتضاحه بر عکس متاسفانه من خیلی کم سن و سال به نظر میرسم و ظاهر خوبی دارم.دیروز یکی از همکارامو دیدم که خیلی ایراد تو ظاهرش داره مثلا انحراف چشم شدید داره. تازه نامزد کرده دیروز نامزدشو دیدم واااای باورم نمیشد پسره شبیه مدلا بود انقدر چهره خوبی داشت انقد خوش تیپ بود که نگو.حالا از دیروز همش با خودم میگم من خودمو تباه کردم منم میتونستم یه انتخاب متناسب با خودم بکنم.لعنت به من...
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
عزیزم یه ضرب امثل هست ک میگه سیب سرخ اسیر دست چلاغه
یه زمان خیلی از رنگ عوض کردن آدما غصه میخوردم ولی امروز فقط بهشون میخندم. دیدم که پول فایده نداشت، شهرت کافی نبود، دیدم موفقیتهای پرسر و صدا هم عمری داره و فقط شخصیتته که میمونه برات. میخندم به تصورات خودم، که هربار از نگاه من چقدر اون آدمها بزرگ به نظر میرسیدن و تهش مثل یک حباب به اشاره ای از روزگار، تموم!