امروز  از صبح هاپو شدم
دخترم خیلی اذیتم میکنه
از اون طرف مادرشوهرم مریضه هی غر میزد یه سر نمیزنی بهم، سراغمو نمیگیری در صورتی که به بقیه جاریام خودش زنگ میزنه و حالشون رو میپرسه
از اون طرف شوهرم گیر داده بود چرا اسباب بازی نورا رو پسر برادرش شکسته منم گفتم وقتی میان اینجا و هر جور میخوان جولان میدن و هیچ کس هم نمیتونه جلوشونو بگیره دیگه چیکار کنم، اونم گفت نه تقصیر تو بوده که حواست به اسباب بازی بچه نبود
منم گفتم ول کن بابا تو و خانواده ات خوب، منم آدم بده، حق باتوئه
بعد ناراحت شد گفت چه وضع حرف زدنه
منم از دستش ناراحت شدم و ساکت شدم داشتم خودمو آروم میکردم یهویی شوهرم برگشت گفت آدم با تو نمیتونه بمونه همون بهتر که برم بیرون
از ساعت 5 پاشد رفته بیرون ما رو تنها گذاشت
گفت میرم تا ساعت 11 اسنپمو فعال میکنم و کار میکنم
به خدا نمیخوام بداخلاق باشم ولی همه روی مخم اسکی میرن منم نمیتونم خودمو کنترل کنم