عموم تعریف میکرد که سر زمین کشاورزیش بوده اونم شب ، یه نیسان آبی هم داره
میاد سوار ماشین شه توی تاریکی صحرا
میبینه یکی نشسته کنارش
عموم نه بش میگه کی هستی نه میگه کی نیستی ...
پارو رو گاز میزاره و اون مسیر رو باوسرعت طی میکنه که خودشو به جای آبادی برسونه
میگه تو ماشین از خوف شدیدی ک بش دست داد یه لحظه هم برنگشت نگاش کنه فقط خودشو کنترل میکنه ک نفهمه ترسیده
میرسه به جا روشنی و سریع از ماشین در میره
....