همه با ترس سربع رفتیم اتاقی ک مارو فرستاد. مامانم ولی داشت کمک میکرد تو آشپزخونه با خواهر ش رام .
تو این لحظه بعد که مامانم تعریف کرد فهمیدم
به مامانم عین وحشیانه حمله کرده!!!!!!
بااینکه خواهرشه ها کلی توهین و بی احترامی و درگیری لفظی و فیزیکی .از دوتا گوشتی مامانم یه ثانیه گرفته !!!هلش داده و یه چیزای بدی گفته ک اینجاشو یادم نیست
بعدش اومد پیش ما😲 تو اتاق خانوما بودیم بعدش کلی بارم کرد و یه چیزایی گفت ک حتی رعایت بقیه رم نکرد منظور کل حرفاش الکی این بود ک نشین بیا دنبال کار بگرد.
البته این یه بهونه بود اون در اصل بشدت به من حسودی میکنه چشم دیدنمو ندارن مثل همه مادرشوهرا فکر میکنه من پسرشو ازش گرفتم
سرسفره بودیم اشکم در اومد و دلم حسابی شکست اشتهام کلا کورشد هیچی نخوردم بااینکه شیرم میدم بچمم اصلا غذا نمیخوره
😢😢😢
اطرافیان ک شاهد بودن حسابی دلشون برام سوخت