ساکه بچمو برداشتم بعد که خواستم از مرحله مادرشوهر و رد شم البته متأسفانه نه خالم پیشم بود نه شوهرم که اونجا دعوا راه انداخت
منو مادرشوهرم و تنها😲
(همین الانم ک دارم مینویسم مثل دیشب داره قلبم تند تند میزنه)
پسرم همچنان دست مادرشوهرم بود و همچین محکم به سینش فشار داده بود
بعد با احترام ازش خواستم بچه رو بده (که برم)
محکم گرفته بود منم همون جوری از بغلش گرفتم
بعد باعصبانیت بهم گفت واسه من قیافه نگیر
بااینکه قیافه رو خودش گرفته بود
یه چیزایی بازم گفت. بازم منت کمکهای خواهرشوهرم بعد زایمانمو گذاشت دادو بیداد میکرد من همیشه سکوت میکردم هرچی میگفت
ولی بالاخره بهش ی چیزی گفتم اونم با صدای آروم و خیلی محترمانه گفتم آخه کمک من لازم نبود بقیه بودن و منم مشغول بچم بودم!
بعد زد و کلی به خودمو مامانم توهین کرد و ازسرو صداش شوهرم اومد وفهمید و ناراحت شد
میدونست که حق بامنه بااینکه عاشق مامانشه و خیلی بهش احترام میذاره یجورایی ازم دفاع کرد گفت یه شب مهمونی گرفتی تلخش نکن برای مهمانان دیگه .اونم شب ولادت بسه دیگه