بچه هاااااا بخدا داغونم اخه اینم نشد زندگی دوروز بعد یک ماه میام خونه مادرشوهرم از کل زار زمین و زمان سیرمیشم خسته شدم چیکارکنم بچه ها همسرم محصله درس میخونه الان که تابستان هست بیکاره برا همین اومده اینحا کار کیرش اومده کارگر میبره شهر دیکه منم خونه خودم و همسرم شهردیگس بعدشباهمسرم نمیتونه برگرده خونه خودمون من اومدم اینجا سه روزه اومدم خونه مامانش تا حالا هیچ سحری نخوردم به والله یک بارش فقط خوردم اینم غذایی که همسرم توراه خریده بود اضاف بود دیگه حتی یکبارش هم مادرشوهرم صدام نزد سحری بخورم وقتی میخورن بیدارم نمیکنه فقط میبینه بیدارشدم یه تعارفی الکی میکنه .دارم دق میکنم دیشب افطار دعوت بودم معدم چندوقته سحری نمیخورم اذیت شده دیشب گفتم پاشم سحری بخورم براامروز حتما وای که خواب مونده بودم و اونا هم خوردن و من رو بیدارنکردن بخدا دلم ازاین میسوزه که چقد من بدبختم که باید دردم این باشه که اینقدر بی محلی میکنن و دوتالقمه خوردن غذا زورشون میا