چند وقت پیش عروسی دختر خاله ام بود منو دخترخاله ام خیلی خوبیم با هم اون همه مشکلات زندگیه منو میدونه واسه شوهرشم تعریف کرده بود چون من سوالاتی راجب حضانتو خیلی چیزا داشتم به شوهرش گفته بود که از داییش بپرسه واسم ایشونم خیلی کمکم کردن تا اینکه شب عروسی دخترخاله ام من با پسرم و مامان بابا تنهایی رفتم عروسیش
خیلی تیپ ساده ای زده بودم اما در عین حال شیک همه بهم میگفتن بهت نمیاد اصلا بچه داشته باشی چون ریزه میزه و بی بی فیس هستم
خلاصه اونجا من یه اقای جا افتاده و متشخص و دیدم که داره میاد سمتم نگو دایی دوماده کلی تشکر کردم ازشون ایشونم جویایه زندگیم شدن که گفتم فعلا توو دو راهی هستم خداحافظی کردیم واسه من همونجا تموم شد اما دیروز دخترخاله ام زنگ زد که دیگه نمیتونستم پنهون کنم ازت دایی همسرم با امید شوهر دختر خاله ام میشه حرف زده گفته فعلا به کسی جز خودشون نگید من بهشون علاقه مند شدم اگه نگران بعد جدایی هستن نگران نباشن من خودم همه جوره ساپوتشون میکنم و تموم تلاشمو میکنم که بچه اشونم بگیریم
اینو شنیدم زدم زیر گریه
اون شب خدا میدونه چطوری با پسرم حرف میزد جوری که پدرش تا حاالا اینجوری با محبت بغل نگرفته و حرف نزده خودمم با اینکه دل خوشی از همسرم ندارم و هر روزم با عذاب داره میگذره اما شنیدم این حرفو ناراحت شدم احساس عذاب وجدان دارم خدایا ببین طرفم چقد حیوونه که با وجود من و بچه ی توو شکمم توو بارداری چطوری تونست بهم خیانت کنه و هر شب با یکی بخوابه اونوقت من چه دلی دارم براش
اگه خانوادم میزاشتن و انقد نمیترسوندنم که پسرم و بعد جدایی ازم میگیره حاضر بودم همین فردا جدا شم اون اقا خیلی مرد خوبی بود 44 سالشه وکیل پایه یک دادگستری توو تهرانه ما خودمون شهرستانیم استاد ادبیات هم هست خیلی مهربون بود خیلی اما تقدیر زندگیه منو پر از غصه نوشته