خواستگار برنگشت چرا به نظرتون؟

عجب آدمهایی پیدا میشن!

خب راست گفته مادرتون آخه یعنی چی مگه دختر شخصیت نداره که بیاین ببینین خوشتون بیاد یا نیاد اگه نیاد که طفلی رو ناراحت میکنین اگه بیاد هم که هزار جور بامبول سرش درمیارین!

ببخشید متوجه نشدم دوست عزیز چی معلومه؟

آره خودش دیده ولی خونواده ش ندیدن 

میگفت خواهر بزرگم که متاهل گفته نمیخواد بری اینا خیلی پررو ن یعنی چی اومدن میگن دختر دارین ؟ ما اومدن ببینیم!باید احترامت حفظ بشه!

آره خیلی یهویی بوده میگفت روز جمعه ای بارون میبارید به چه شدتی من از صبح داشتم خونه تمیز میکردم پای ظرفشویی مشغول ظرف شستن بودم ممیخواستم بعدش برم حموم یهو دیدم زنگ درو زدن گفتن با پدرتون کار داریم اومدیم برا امر خیر ،دختر دارین؟ ما اومدیم ببینیم ش!

دیگه میگفت بابا و داداش منم رفته بودن دم در وقتی دیدن بارون اینقد شدید دعوتشون کرده بودن بیان تو اینم تازه اون موقع دویده بود تو اتاق بعد متوجه شده بود اینا کی هستن خودش میگفت خیلی سر و وضعم کثیف بوده

خیلی یهویی بوده میگفت روز جمعه ای بارون میبارید به چه شدتی من از صبح داشتم خونه تمیز میکردم پای ظرفشویی مشغول ظرف شستن بودم میخواستم بعدش برم حموم یهو دیدم زنگ درو زدن گفتن با پدرتون کار داریم اومدیم برا امر خیر ،دختر دارین؟ ما اومدیم ببینیم ش!

دیگه میگفت بابا و داداش منم رفته بودن دم در وقتی دیدن بارون اینقد شدید دعوتشون کرده بودن بیان تو اینم تازه اون موقع دویده بود تو اتاق بعد متوجه شده بود اینا کی هستن خودش میگفت خیلی سر و وضعم کثیف بوده

تازه این دوستم میگه من حتی حرفای اونارو هم نشنیدم چون تو آشپزخونه صداهاشون رو متوجه نمیشدم فقط فهمیدم مهمونی اومده که من نمیشناسم من از بس کثیف بودم رفتم تو اتاق بعد اونجا خواهرم گفته اومدن دم در این جوری گفتن خودش هم تو اتاق تازه فهمیده بود که اینا خونواده اون آقا پسر هستن اونم نه کامل بعد رفتن اینا داداشش واسش گفته بود اینجوری گفتن راجب پسرشون این متوجه شده بود که اینا کی بودن

میگفت اصلا سر و وضع مناسبی نداشتم که برم پیش اونا 

وقتی میبینن این نمیاد داداشش میاد بهش میگه اونا اومدن تورو ببینن میای پیششون اونم گفته بود نه نمیام بعد (اون موقع هم نفهمیده بوده که خونواده اون پسر هستن) خواهرش در میاد میگه که نمیخواد بره چرا بی احترامی میکنن!

خلاصه نرفته داداشش تو حال گفته نمیاد مامانش خواسته جمع و جورش کنه میگه که روش نمیشه بعد مامان پسر بلند میشه خودش بیاد تو اتاق که داداشش میگه حاج خانوم حالا اجازه بدین ی دفعه دیگه ایشالا!

اونم نمیاد دیگه!

بعد حدود ی هفته بعدش زنگ میزنن که میخوایم بیایم خونتون پدر که اینجوری میگه که پسرتون هم بیارین اینم میگه هروقت اومدیم خبر میدیم ولی دیگه خبری ازشون نشده!