۳۲ سالمه... ۱۲ ساله ک ازدواج کردم.. و ب خاطر علاقه زیادی که به بچه داشتيم از همون اول زندگی اقدام کردیم ... هیچ وقت فک نمیکردیم دنیا قراره انقد بهمون سخت بگیره...
بعد از چندسال بدو بدو از این دکتر ب اون دکتر
مامای خونگی و طب سنتی بلاخره رفتیم سراغ ای وی اف... با کلی امید و البته روزای خیلی سخت ک گفتنش برام سخته... بلاخره برای اولین بار بی بی چک مثبت دیدم... و بعدم آزمایش مثبت ... همچی خوب بود .. روزی ک جنسیت گفتن پسره و چقدد ذوق کردیم براش... دیدن تکونهاش تو سونو و شوخی هایی ک دکتر میکرد باهامون ک چقد شیطونه... همه چی خوب بود تا ۷ ماهگی..مامانم از شهر ما یکمی دوره با کلی ذوق اومد پیش ما ک باهم بریم خرید سیسمونی... یکمی هم براش لباس خريده بود ک آورد با کلی قربون صدقه نشونم داد... صب روزی ک قرار بود بریم بازار یهو دردام شرو شد...رفتم بيمارستان هم انقباض داشتم هم دهانه رحمم باز شده بود... دکترم خیلی تلاش کرد جلو زایمان بگیره..هرچی دارو بهم میزدن نمیشد خودم ضربان قلبم نامنظم شده بود اون بچه هم انگار تکوناش کمتر شده بود... درد داشتم و خانومایی ک طبیعی زایمان داشتن میدیدم و از سرصداشون حالم بدتر میشد... وقتی ک کیسه آب پاره شد دیگ دکترم گف باید ب دنیا بیاد... اما مجبور ب سزارین شد چون بچه رو ب پا بود... نمیدونستم چی قراره سرم بیاد همش دعا میخوندم ... تو اتاق عمل انقد استرس داشتم بعد از اینک از کمر بی حس شدم دکترم گاز خواب اور زد و دیگ هیچی نفهميدم...
وقتی بهوش اومدم بردنم بخش... شوهرم و مامانم گفتن بچرو بردن ان آی سی یو... گفتن حالش خوبه... بعدش دیگ تمام دغدغم این بود این بچه هیچی نداره هنوز براش چیزی نخریدم... چجوری بهش شیر بدم تمام فکرم شده بود ک زودتر برم ببینمش... ولی هنوز پاهام بی حس بود نمیزاشتن بلند شم...
صب شد .... خبر دادن بچه ایست قلبی کرده و نمونده...
از همون روز دیگ زندگیم تموم شده .. همه چی ب روال عادی برگشته..
بخیه هام خوب شد..شیرم خشک شد ... وسایلش همرو جمع کردن از خونم بردن... مامانمم رف دنبال زندگیش ... اما من نمیتونم ی لحظم فکرم آزاد کنم ... زندگیم تو همون روزی ک پسرم رفت تموم شد ...