عزیزم بزار یه تجربه تلخ ارز زندگی خودم بهت بگم
من دو سه سال پیش توسط یکی از دوستای مذهبیم معرفی شدم به یه پسر که معلم عربی و قران بود من با خودم میگفتم چقدر خوبه اینجور مردی حتما ارزش ها رو میدونه اومد منو دید ولی نه به حرف دو هفته حرف زدیم هفته سوم شروع کرد از گذشته اش و این من مزاجم گرمه حرف زد و این که باید به هم بخورن زن و شوهر انقدر هم خوب و کامل توضیح میداد باورت میشد برای ازدواجه من واقعا مونده بودم به کی بگم اصلا درستن یا نه یه شب بهم گفت میخام بدونم چجوری هستی و چت...کردیم البته من واقعا اذیت بودم ولی خب چون تا اون زمان بهش فکر نکرده بودم واقعا فکر میکردم نکنه نتونم و .. خلاصه چند وقت بعد به بهانه های مختلف هی سعی میکرد ادامه بدیم چت روم و من یه شب گفتم آنقدر اذیتم که نمیتونم ادامه بدم و باورت شاید نشه قشنگ گفت این آخرین پیامیه که از من میبینی و همین طور هم شد خدا لعنتش کنه حتی به شب گفت فردا شب با خواهرم میایم خونتون یا خونه خواهرم ببینیم هم دیگه رو
همه اینا رو گفتم که بدونی بر عکس اون صافی و پاکی که باعث میشه مرداد رو خوب ببینیم و باور کنیم اونا خیلی ساده به قضیه نگاه میکنن و اصلا براشون مهم نیست ماها چی میشیم خودتو نجات بده