بابام چهارشنبه
چتایی که با تو کرده بودمو برای فاطی فرستاده بودمو خوند
مجبورم کرد از دانشگاه انصراف بدم:)
یعنی دیگه نمیبینمت چشم عسلی؟
امیر، من نمیخوام این پایان قصه مون باشه
توام مگه دوسم نداری نه؟
ولم نکن،حداقل تو ذهنت
تو سرت، تو قلبت..
بزار اونجا بمونم،بزار خاک بخورم
بالاخره ی روزی سرنوشت دوباره مارو سر راه هم قرار میده
مثل روز اول
مثل اولین روزی که دلمو بردی
چشمای روشنت، موهای کوتاهت
صدای محشرت
امیر، من تورو دوست دارم
نه به این خاطر که عاشقت باشم نه
دوست دارم چون حس هایی رو در من زنده کردی که فکر نمیکردم درونم وجود داشته باشه
بی پروایی، شجاعت، نترس بودن، اجتماعی بودن،شوخ بودن، شاد بودن
اینها خیلی وقت بود که در من مرده بود
دیدن تو باعث بروز نیمه دیگه ای از شخصیتم شد که نمیدونستم وجود داره
حسی که تو به من دادی شاید عشق نبود،
اما چیزی بود که مطمئنم با کس دیگه ای تجربش نخواهم کرد
تا ابد در ذهن و قلب من میمونی
نه به این خاطر که عاشقت بودم
به این خاطر که یادم دادی از پوسته ترسو و بی اعتماد به نفسم میتونم بیرون بیام
دوستت دارم خیلی زیاد
رفیق من...