تو خرید بازار خیلی اذیت کرد، با مادرم دعوا کرد، به من تهمت زد، خسیس بازی درآورد، کلیی اذیت کرد
بعدشم اومد خونمون نشست با خیال راحت چایی میوه خورد و سر تعداد مهمونای مراسم خط و نشون کشید که دیگه این بار بابام عصبانی شد شوهرم از چهره ی پدرم متوجه شد و سریع بحث رو جمع کرد و مادرشو برداشت برد
بابام تو بازار به هوای نگه داشتن خواهرم که اون موقع خردسال بود هی از ما جدا میشد و خودشو زد به اون راه که متوجه کارهای مادرشوهرم نشده، ما هم به شوهرم و خانوادش گفتیم که نمی خوایم بابام بفهمه که اگه بفهمه خیلی بد میشه...
تو دوران عقد بستگی هم خیلی من و خانوادمو اذیت کرده بود ولی ما به خاطر زندگی من تحمل کردیم، این آخری دیگه آنقدددر زیاده روی مرد و تحمل ما هم تموم شده بود که نزدیک بود همه چی خراب بشه، دیگه خانوادمم خسته شده بودن
خدا رحم کرد با میانجی گری دایی همسرم و عموی من همه چیز درست شد
البته که هنوز از دست مادرشوهرم دلگیر بودم،و اونم اصلاح نشده بود، آنقدر منو عصبانی کرد که از شدت گریه بعد از خرید بازار تو خونه نزدیک بود قلبم وایسه یه لحظه، قسم خوردم که هیچوقت باهاش نرم بازار، تا حالا چند بار هم گفته از زیرش در رفتم
به شوهرمم گفتم این قضیه رو، گفتم خودت مدیریت کن که پیش نیاد