خواهرشوهر من دو ماه پیش صد تومن وام گرفت با شوهرش و دخترش رفتن ترکیه.
مادرشوهرمم مدام میگفت خوب کردن. زندگی دو روزه و...
یا وقتی طلایی چیزی میخرن انقد ذوق میکنه که نگو
بعد من هفتاد تومن پول داشتم یه پنجاه تومن هم وام گرفتیم باهاش رفتم یه دستبند ظریف خریدم
نگاه کرد و به من چشم غره رفت. جلو شوهرمم نه. جلو اون مبارک گفت و گذشت. فرداش که جمع بودیم خونشون و هنوز شوهرم از سرکار نیومده بود برگشت گفت چرا وام گرفتید؟ واجبه؟ ببین چقدر باید سود بانک بدید. باهاش میرفتی سکه میخریدی. چرا طلا خریدی. گفتم اینا رو به پسرت میگفتی خب. منم راضی نبودم. ولی بار شوهرم اومد چیزی نگفت. به شوهرم گفتم مامان ناراحت شد که باید سکه میخریدید و چرا دیتمزد طلا دادید . مادرشوهرم گفت که من ناراحت نشدم. مبارکه فقط پیشنهاد دادم
همیشه همینطوره. همییییششششششه. کل ده سال زندگی مشترکم همین بود
هبچوقت راضی نمیشه من طلا بخرم. همیشه اخم و تخم میکنه.
مادرمم شنید گفت نباید اهمیت بدی. جواب نده ولی حرصم میگیره به خدا