شب قبلش خانواده شوهرم خونمون مهمون بودن و غروبش من به شوهرم گفتم برو کیک بخر بخاطر مامانت اینجاست یا حداقل شیرینی بگیر
گفت نه نمیخورن ، داداشم داره میاد اونا میگیرن حتما
خلاصه نگرفت
برادر شوهرمم اومدن دیدم اونام دست خالی گفتن ما چیزی نگرفتیم گفتیم شما میگیرید حتما
بازم من برام مهم نبود گفتم کیک برای چیمه من .
خیلی حالم خوب بود اون شب دلم خوش بود ، هدیه روز زنم شوهرم هفته قبلش کفش و لباس خریده بود برام .
همه چیز خوب بود تا اینکه دور هم بودیم جاریم گفت الان بابام برا مامانم کیک گرفته جشن گرفته سوپرایزش کرده .مادر شوهرمم گفت ما گفتیم امسال فلانی سال اولشه زن گرفته عروسی کرده .برا زنش جشن میگیره .چرا هیچ کاری نکردی .
شوهرمم فقط میخندید. مادر شوهرم به نفع من حرف زد اما نمیدونست چه آتیشی تو دلم روشن شد .
به خودم گفتم دختر تو چقدر ساده ای الکی دلت خوشه.ببین حتی بقیه ام میدونن باید برات جشن میگرفت