از صبح تا شب سرکاره منم تنهام مراعاتشو میکنم حالا دیروز میگفت جمعه هم میرم سرکار چیزی نگفتم
امروز خواب موند نرف
ساعت 2 ظهر از خواب پا شدیم گفت من میرم جمعه بازار از اونور هم میرم خونه عموم امانتی بگیرم
اعصابم خورده که منو نادیده میگیره انگار من نیستم
یک نمیپرسه خب تو میخای روز جمعه چ غلطی بکنی
منم اومدم خونه مادرم . اونم اومد شب . بعد شام که ساعتای 10 خوردیم تا 12 و نیم رفته تو گوشی
نمیگه یک پاشو بریم خونه نمیگه این بنده خدا ها میخوان بخوابن . نمیدونم چرا انقدر نفهمه
منم هیچی نگفتم دلم نمیخواست بگم پاشو بریم خونه آخر تصمیم گرفتم خونه مادرم بخوابم
ساعت 12 گفت بریم گفتم تو برو من میخوابم