کانال ایتای آموزش نویسندگیم: natars_benevis 🌻 بچهها من تو کانالم، رایگان آموزش میدم که چطور با نوشتن انس بگیرید هم برای حال خوب هم داستان نویسی 🌝✍️ من یه مامان دهه هشتادیام که تاحالا چندتا رمان نوشتم، و وقتی افسردگی بعد زایمان گرفته بودم و مشاوره رفتم، (توی تاپیکام هست مال دوسال پیشه) با چند تکنیک ساده ولی بیشتر با تمرین و نوشتن زیاد، حالم بهتر شد. و معجزهاش رو دیدم و خداروشکر الان حالم خیلی بهتره. و خیلی دوست داشتم تجربههام از نوشتن رو منتقل کنم. 🙂🌱 اگه دوست داشته باشین خوشحال میشم با ذکر صلوات مهمون کانالم باشین
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
من این حسو میگیرم ک همش چشمش ب زنای دیگسوالا وگرنه چ میدونه ک چی ب چیه
اره اینم هست.
اتفاقا امروز حرف از ترک های پوستی بود من از همسرم پرسیدم بدن من ترک داره؟ گفت نه فکر نکنم داشته باشه. بعد از ۹ سال نمیدونست! نه اینکه ادم شوتی باشه ها، ولی خب انقدر این مساله براش پیش پا افتاده س کهتاحالا به چشمش نیومده بود. خودم داشتم به ترک های بدنم فکر میکردم😆😆
من همیشه محترمانه و با ادب نظرمو بیان میکنم. هر جا ادب نشون دادم و بی ادبی دیدم عین خودشون رفتار نمیکنم و نمیگم با هرکی عین خودش، فقط به این فکر میکنم که من از یه گوساله توقع ادب ندارم! چون اون تو طویله بزرگ شده، از طرفی بین گاوها هم رشد کرده! در مورد خیلیا هم همینطوره. مراقب شخصیت خودتون باشید🤩🌹سر تا پایم را خلاصه کنندمی شوم "مشتی خاک"که ممکن بود "خشتی" باشد در دیوار یک خانه، یا "سنگی" در دامان یک کوه، یا قدری "سنگ ریزه" در انتهای یک اقیانوس، شاید "خاکی" از گلدانیا حتی "غباری" بر پنجره! اما مرا از این میان برگزیدند :برای" نهایت"برای" شرافت"برای" انسانیت"و پروردگارم بزرگوارانه اجازه ام داد برای :" نفس کشیدن "" دیدن "" شنیدن "" فهمیدن "و ارزنده ام کرد بابت نفسی که در من دمیدمن منتخب گشته ام :برای قرب برای رجعت برای سعادت من مشتی از خاکم که خدایم اجازه ام داده:به انتخاب، به تغییر ، به شوریدن، به" محبت "
دخترکی شاد در من میزیست...که چونان شاپرک، به اینسو و آنسو میپرید...خیال پرواز داشت... و آرزوی پروریدن نسلی...پر از غصه شد...از رویاهایش دست کشید...هنوز پا به سن نگذاشته بود که پیر شد...پولکِ بالهایش ریخت... پَرپَر شد...