من ۱۲ سالم بود عروسی عموم موقع برگشت از تالار تو ماشینا جانبود به بابام گفتم میرم تو صندق یک رب راه دیگه اونم قبول کرد ولی موقع پیاده شدن منو یادشون رفت و بخاطر سرصدا و شادی بعد عروسی تو منزل من هرچقدر جیغ کشیدم کوبیدم به صندوق کسی نشنید.و تا صبح اونجا بودم که دیگه داشتم خفه میشدم.موقع صبونه مامانم یادش افتاده بود من نیستم...بعععععله