2777
2789
عنوان

سلام۰تاحالا شده مرگ و تجربه کرده باشید ؟!

| مشاهده متن کامل بحث + 22499 بازدید | 373 پست

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

یاااااا امام رضا  راست میگی؟چطور اخه یادشون رفت من بودم تاصبح خفه شده بودم

اره بخدا.البته خونه ما طوری بود که پنج طبقه سه تا عموهام و با پدربزرگم اینا باهم بودیم و هر کدوم یه طبقه دیگه بعد از عروسیم کلی مهمون اومد خونه و....خانواده هم دیگه سرشون شلوغو....

دیگه داشتم خفه میشدم اخراش

چرا

ناامیدی

وقتی بمیرم هیچ اتفاقی نخواهد افتاد...!!!نه جایی بخاطرم تعطیل میشود...!!!نه در اخبار حرفی زده میشود...!!!نه خیابانی بسته میشود...!!!و نه در تقویم خطی به اسمم نوشته میشود...!!!تنها موهای مادرم کمی سپید تر میشود...!!!دخترم تنهاتر...!!!و پدرم کمی شکسته تر...!!!اقواممان چندروز آسوده از کار...!!!دوستانم بعد از خاکسباری موقع خوردن کباب  آرام آرام خنده هایشان شروع میشود...!!!راستی عشق قدیمم را بگو اوهم باخنده هایش در آغوش دیگری،مراازیاد میبرد...!!!من تنها فقط گورکنی را خسته میکنم...!ومداحی که الکی از خوبی های نداشته ام میگوید و اشک تمساح میریزد...!!!و من میمانم و گورستان سرد و تاریک و غم همیشگی ام که همراهم میماند...!!!من میمانمو و خدا،بااحساس خجالتی که ای مهربان چرا همیشه مرا از تو و دینت ترسانده اند...!!!
مامانت حالش چطوره؟ الان خوبن عمل چطور گذشت

ممنونم عزیزم

خداروشکر خوب بود و الان بهتره مرسی که به یاد بودی انشاالله همیشه سالم و سلامت باشی 

وقتی بمیرم هیچ اتفاقی نخواهد افتاد...!!!نه جایی بخاطرم تعطیل میشود...!!!نه در اخبار حرفی زده میشود...!!!نه خیابانی بسته میشود...!!!و نه در تقویم خطی به اسمم نوشته میشود...!!!تنها موهای مادرم کمی سپید تر میشود...!!!دخترم تنهاتر...!!!و پدرم کمی شکسته تر...!!!اقواممان چندروز آسوده از کار...!!!دوستانم بعد از خاکسباری موقع خوردن کباب  آرام آرام خنده هایشان شروع میشود...!!!راستی عشق قدیمم را بگو اوهم باخنده هایش در آغوش دیگری،مراازیاد میبرد...!!!من تنها فقط گورکنی را خسته میکنم...!ومداحی که الکی از خوبی های نداشته ام میگوید و اشک تمساح میریزد...!!!و من میمانم و گورستان سرد و تاریک و غم همیشگی ام که همراهم میماند...!!!من میمانمو و خدا،بااحساس خجالتی که ای مهربان چرا همیشه مرا از تو و دینت ترسانده اند...!!!
خواهش میکنم عزیزم متوجه شدم شوخی بود ......ی بار داشتم میرفتم تو انباری سایه ی آدمو دیدم با موهای بل ...

وای منم یه روز نزدیکای غروب بود رفتم روی تراس یدفعه سایه یک زنی و دیدم قد بلندباچادر لبه پشت بوم خیلی ترسیدم فک کردم آل بعد باترس و لرز برگشتم دیدم همسایمون با دستای خونی بالا پشت بومه بیشتر ترسیدم گفت اومدم لواشکا رو بزارم رو پشت بوم  دستاش لواشکی بوده تا مرز سکته رفتم

هرآنچه را برای خود میپسندی برای دیگران بپسند.

با سلام 

بله شده من مرگو تجربه کردم 

با موتور خوردیم زمین و دستم زخم شد البته سرعت کم بود و اومدم خونه و زخمو با بتادین شستم و یه خون گره کوچیک هم بود ک وقتی سوراخش کردم حالم بد و بلند شدم برم از تو حیاط داخل خونه ک سرم گیج میرفت داداشمو سه بار صدا زدم ک بیاد منو بگیره و دیگه جلو چشام سیاه شد و در همون لحظه من تو یه دنیای تاریکی سوار بر دوچرخه بودم ک با پشت خوردم زمین و پشتم درد گرفت و بلند شدم و به دور ورم نگاه کردم هر طرفی ک نگاه میکردم انگار فیلم زندگی خودمو میدیدم از وقت تولد تا همون لحظه خیلی حس خوبی بود چون هیچگونه درد خستگی حتی فکرمم راحت و بدون استرس بودم توصیفش سخته نمیدونم چجوری بگم اون دنیا حتی نفس هم نمیکشیدم و کلا بگم معنای سبکی و ارامش واقعی رو تجربه کردم اما بعدش کم کم حس میکردم خیلی داغه دارم له میشم ک بعدش داشتن صدام میکردن منم فکر کردم صبح شده میگن پاشو صبحونه بخور اما چشممو ک باز کردم دیدم با پشت افتادم زمین بدنم خیلی داغ شده عرق کردم حسابی و دست وپام هم سفت شده بودن  همونجا بود ک فهمیدم این دنیا واقعا گذراست و ارزشی نداره 

حالا از دید برادرم بگم که میگه تو منو یک بار بیشتر صدا نزدی و در حال اومدن بودم ک دستاتو باز کردی و به پشت افتادی زمین و تا دوویدم و اومدم چشمات سفید شده بود دست و پاهات داشتن مچاله میشدن و نفس نمیکشیدی و منم بابارو صدا زدم ک زود بیاد و وقتی با با اومد پیشونی تو ماساژ داد دقیقا رگ های اعصبی رو و اگر ۲۰ثانیه دیرتر میومد بر نمیگشتی


برا بعضیا سواله که چرا اینجوری شد 

چون کم خونی دارم خیلی شدید

اره میگن ولی حتی نمیتونی یه صدای کوچیک بدی انگار کل بدنت قفل شده چطور دماغشو بگیرم میخام صد سال سیاه ...

منم زیادتجربه کردم اینجوری بگم که واسم عـــادی شده بود یجا همینوخوندم گفتم امشب سعی میکنم دماغشوبگیرم که دیگه نیادراحت شم .شب که شد وقتی اینجوری شدم اومدم دماغشو بگیرم خیلیییییی بدترشد انگار اصن نبایداونکاروکنم پشیمون شدم بعدازاون گشتم دنبال راه دیگه...الان من ی راه بهتون میگم امتحان کنین خودم که نتیجه گرفتم...واسه من دعا خوندن و قران وایه الکرسی وقران بالاسرگذاشتن وچاقو وسنجاق وچیزای دیگه مث اینا جواب نداد .میدونین موقعی که اینجوری میشین سعی کنین ی کوچولو اندازه همون مورچه ای که یکی ازبچه ها گف سر یکی ازانگشتاتونوحالا دست یاپا بکشین روزمین تمرکز کنین میشه منم ی چندبارکردم نشد،اخه وقتی هیچکاری نمیتونی بکنی سخته حتی اینکارم بکنی...ولی الان میشه هروقت اینکارومیکنم تموم میشه والان حتی خیلی کمتره ونمیشم.من یجوری بودم که عادت کرده بودم وهرشب ی نقشه میکشیدم که شکستش بدم تخخخ 

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
توسط   zariqwp  |  11 ساعت پیش
توسط   bff_  |  1 روز پیش