دخترم ۶ ساله بود در حالی که تازه زایمان کرده بودم و پسرم ۴ ماهه به دنیا اومده بود
کمک دست نداشتم با بچه کولیکی و زندگی پایین خونه خانواده شوهر و شوهرم که میرفت سر زمین باباش براشون بیگاری کار میکرد روزهای جمعه و همه وقتشو به جای اینکه به من تو بچه داری کمک کنه اونم بچه ای که خودش به اصرار میخواست به دنیا بیاریم منم حال و روز خوشی نداشتم از قضاوتهای مادرشوهرم و میگفتن از شوهرت انتطار نداشته باش اون مرده دوست نداره خونه بمونه
دخترم هم مدام میرفت خونه مادرشوهرم جلوشو میگرفتم گریه میکرد .دیگه اون روز جهنمی که رفت خونه مادرشوهرم مدام با بجه ها دعوا میکردن و بچه ها بزرگتر سر با سرش میزاشتن اینم هی جیق میزد و گریه و مادرشوهرم میزاشت به سرزنش کردنشون .با ناراحتی رفتم پایین بچمو هر جوری بود بالا کشوندم گفتمش چته هی میری پایین .سلیطه گری دراورد منم خون به مغزم نرسید یه چندتایی زدمش
چون تا حالا نزده بودمش خیلی ترسید و بعد اون تیک سرفه و عصبی گرفت مدتی طول کشید تا خوب شد
الان ۳ سال میگذره گاهی بازم تیک میگیره نمیدونم ربطی به ا ن داره یا نه
ولی من یه مادر تنها بودم که جبر جامعه منو له کرد هرکس تو فکر خودش بود و منو و دخترم قربانی این ماجرا