رفتم تنهایی بیرون
زنگ زدم شوهرم ک زودتر بیاد از سرکار
جفت دخترامو گذاشتم پیش باباشون
و خودم زدم ب دل بازار
و حسابی خرید کردم
از 4 ک رفتم ساعت 11 برگشتم
خیلی وقت بود اینجوری ب خودم نرسیدم
انگار ی تجدید قوا شد واسم
شوهرمم استقبال کرد از کارم و بهم گفت خوب شد روحیت عوض شد هر چند وقت ی بار از این کارا بکن
خلاصه ک جاتون خالی
کلیم خرید کردم
در اصل نمیخاستم چیزی واسه خودم بخرم ولی نمیدونم چی شد ک یهو دیدم همه چی خریدم
ی شلوار شافل گرفتم ی کیف خریدم ی بارونی
دوتا کلاه برا دخترام
ی عینک و یکم خنزل پنزل برا دختر بزرگم
ی لباس تو خونه ای واسه خودم
خلاصه ک خیلی خوب بود