2777
2789
عنوان

یه خاطره از دوران بچگیت بگو

370 بازدید | 51 پست

من خودم بگم 

بچه بودیم اون موقع خونمون تو روستا بود بعدش اومدیم اینور مامانم داشت تو حیاط نون میپخت بابامم خوابیده بود  من 6 سالم بود خواهرم 4 تندتند قند برمیداشتیم میخوردیم و از پنجره نگا میکردیم یه وقت مامانم نیاد ببینه دعوامون کنه

 یه دفعه خواهرم الکی گف مامان اومد منم یه مشت پر قند تو دستم بود همه رو باهم انداختم تو دهنم و رفتم کنار رختخوابا قایم شدم یه دفعه کل رختخوابا اومد روم دهن منم پر ازقند چسبید به زمین خواهرمم میترسیده بره به مامانم بگه  بیاد مارو بزنه یه نگا به من میکرده میدوییده میرفته از پنجره یه نگا به مامانمم میکرده 

 بابام میگه خواب بودم یه دفعه دیدم صداهای نامفهوم میاد انگار یکی داشت خفه میشد بیدار شده دیده خواهرم دستپاچس  کل رختخوابا ریخته منم زیرش موندم زد کنارهمه رو منو دراورد بیرون خخخ

لطفا یه صلوات بفرس واسه سلامتی و ظهور آقا امام زمان‌ (عج)                                  

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

بابام بادهان باز خوابیده بودمنم داشتم با خواهر کوچیکم با توپ پینگ پونگ بازی می‌کردمیهو توپ افتاد تود ...

خخخ بلند شد خاندانتونو اباد کرد 

لطفا یه صلوات بفرس واسه سلامتی و ظهور آقا امام زمان‌ (عج)                                  
اره دیگه ن خوردم اون همه قندو خخخ

ن منظورم اینه نپرید گلوت خفه شی؟

ولی من هروقت بریدم وخسته شدم وفکرکردم ک دیگه نمیتونم ادامه بدم،همین ی جمله اش منو نگه داشت تو در پناه خدایی و خدا هرگز دیر نمیکند.....

۲ سالم بود 

مامانم بعد از ظهر خواب بود رو تخت و منم کنارش نشسته بودم 

مامانم می‌گفت بیدار شدم دیدم یه ملافه سفید روی تخت هست 🥴

چشماشو که درست باز کرده دیده من کل دستمال کاغذی ها رو ریختم روی تخت و صاف کردم مثل ملافه شده😁🤪

بابام بادهان باز خوابیده بودمنم داشتم با خواهر کوچیکم با توپ پینگ پونگ بازی می‌کردمیهو توپ افتاد تود ...

من میخوابید با داداشم لبه روسری یا دستمالی چیزی رو باریک میکردیم میزدیم کنار بینی و گوشاش قلقلک بشه😁🤭

ن منظورم اینه نپرید گلوت خفه شی؟

ن چون دهنم چسبیده بود به زمین قندام سمت گلوم نرفته بود منم فقد صداهای نامفهوم در میوردم بابام اومد رختخوابارو زد  کنار تا دهنمو وا کردم یه مشت قند ریخت بیرون 😂

لطفا یه صلوات بفرس واسه سلامتی و ظهور آقا امام زمان‌ (عج)                                  
۲ سالم بود مامانم بعد از ظهر خواب بود رو تخت و منم کنارش نشسته بودم مامانم می‌گفت بیدار شدم دیدم یه ...

یا خداا خخخ  قیافه مامانت دیدنی بوده

لطفا یه صلوات بفرس واسه سلامتی و ظهور آقا امام زمان‌ (عج)                                  

۴یا۵سالم بود بیدار شدم دیدم مامانم نیست بابام خوابه پاشدم رفتم تو آشپزخونه همه قرصهای رنگی که قبلا مامانم نمیذاشت بخورم رو از تو کابینت برداشتم همشو پوست کندم و ریختم تو کاسه کلی قرص صورتی خوش رنگ داخلش بود که من فکر میکردم اسمارتیزه با ذوق نشستم که بخورم دیدم یه دست جلوم ظاهر شد کاسه رو برداشت نگاه کردم پشت سرم دیدم بابام بیدار شده بود خلاصه که نذاشت به زندگیم پایان بدم

یه بار هم باز ۱/۵ ساله بودم 

طبقه پایین خونه مادربزرگم بود 

مامانم خواب بود بعد از ظهر 

من رفته بودم خونه مادربزرگم برای بار اول تنهایی

مادرم بیدار شده بود دیده بود تو خونه نیستم 

رفته بود رو تراس فکر کرده بود افتادم پایین🤪

کلی جیغ زده بود گریه کرده بود تا فهمیده بود من خودم رفتم پایین پیش مامان جونم 😁😅

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز
توسط   ابرو_کمونیa  |  6 ساعت پیش
توسط   naziiiiiiiiiiiii6971  |  7 ساعت پیش