من خودم بگم
بچه بودیم اون موقع خونمون تو روستا بود بعدش اومدیم اینور مامانم داشت تو حیاط نون میپخت بابامم خوابیده بود من 6 سالم بود خواهرم 4 تندتند قند برمیداشتیم میخوردیم و از پنجره نگا میکردیم یه وقت مامانم نیاد ببینه دعوامون کنه
یه دفعه خواهرم الکی گف مامان اومد منم یه مشت پر قند تو دستم بود همه رو باهم انداختم تو دهنم و رفتم کنار رختخوابا قایم شدم یه دفعه کل رختخوابا اومد روم دهن منم پر ازقند چسبید به زمین خواهرمم میترسیده بره به مامانم بگه بیاد مارو بزنه یه نگا به من میکرده میدوییده میرفته از پنجره یه نگا به مامانمم میکرده
بابام میگه خواب بودم یه دفعه دیدم صداهای نامفهوم میاد انگار یکی داشت خفه میشد بیدار شده دیده خواهرم دستپاچس کل رختخوابا ریخته منم زیرش موندم زد کنارهمه رو منو دراورد بیرون خخخ