ماچند وقت دعوا داشتيم الان اشتي كرديم ولي دلخوريم وبا خانواده هاهم نميريم وبيايم حالا ديشب شوهرم داشت تعريف مي كرد كه دوستش از هم جد اشدن وبهش گفتم كه خوبه بجهنداري وحالا هم انادواج ميكنه هم تو ،من گفتم ناراحت نشد كه گفتي ازدواج ميكنه وبالاخره زنش بوده گفت نه ومن هم اكه مي دونستم كه تو اذيت نميشي طلاقت ميدادم اما مي دونم تو خيلي اذيت ميشي گفتم تو فكر من را نكن وبه فكر خودت باش گفت كه تو اگه يك هفته بچه ها را نبيني مي ميري ومن رگ خودم را مي زنم كه تو اذيت نشي(البته اين چند وقت خيلي اذيت كرده وزبوني حرفاش)منم خيلي بهم بر خورد كه مي خواد بمه برا اينه كه دارم زندگي مي كنم منم گفتم خدا نيامرزه خود ش پدر ومادر ان كيي را كه با دروغ هاش باعث ازدواجي شد كه هم تو احساس بد بختي مي كني وهم دوتا بچه اين وسط موندن