که از ترس حتی نگاش نکردم، هنوز چند دقیقه از ورودمون نگذشته بود که و علی تا کمر خم شده بود تو کندو و داشت از کندو آلو خشک ورمیداشت و تو همون کندو تو دهنش گذاشته بود و داشت با دهن پر حرف میزد من و دختر دایی سمیراهم که از بقیه یکی دو سال بزرگ بودیم از کمر علی گرفته بودیم تا نیفته داخل کندو، تو همین گیر و دار بودیم که یهو صدای محکم کوبیده شدن در رو شنیدیم هممون ترسیدیم و زود علی رو بیرون کشیدیم علی و سمیرا گفتن بیاین بریم ماهم از خدا خواسته با عجله رفتیم به طرف در انباری ولی دیدیم که درانباری
بستس ههمون که از شدت ترس رنگ به رخ مون نمونده بود تلاش میکردیم درو باز کنیم ولی انگار از اون طرف لولای در رو انداخته بودن و دوتا از بچه ها که از هممون کوچیک بودن شروع کردن به گریه کردن و ماهم که زور میزدیم در رو باز کنیم که یهو سر اون قوچ و یه کوزه که رو زمین بود دوتایی همزمان افتادن و ماهم که کله قوچ رو دیدیم هممون باهم زدیم زیر گریه و مامانامون رو صدا میزدیم که یهو دایی کوچیکم که تازه ازدواج کرده بود دروباز کرد و گفت اینجا چیکار میکنید که ما از ترس نمیتونستیم حرف بزنیم و شروع به دویدن کردیم
رفتیم تو اتاق پیش مامان بزرگ و هممون مامان بزرگ رو بغل کردیم که دایی اومد گفت تو حیاط بودم داشتم علوفه خورد میکردم واسه گاو ها که امیر بدو رو اومد گفت دایی علی و بچه ها رفتن انباری واسه همین زود کارامو انجام دادم و اومدم دیدم که صدای گریشون از انباری میومد و درم که از پشت قفل شده بود زود درو باز کردم و دیدم با گریه اومدن اتاق که یهو خالم با عصبانیت گفت مگه بهتون نگفته بودیم تو حیاط بازی کنید و هیچ جا نرید که یهو زن داییم گفت پس کی درو قفل کرده بود که ما با تعجب به بزرگترا نگاه کردیم که دیدم
مامان بزرگ با حرکات چشم ولب به زنداییم فهموند که چیزی نگو اوناهم زود بحث و عوض کردن، خلاصه از این ماجرا چن وقت میگذشت ی روز که تو تهران عروسی یکی از فامیلامون بود و همه فامیلا میرفتن عروسی مامان بابای منم میخواستن برن خواهرم هم با اونا میرفت که به من گفتن امشب و فردا شب میری خونه عموت میمونی و اذیتشون هم نمیکنی منم گفتم باشه و نزدیکای عصر بود که راه افتادن رفتن منم تو خونه مشغول تماشای تلویزیون بودم که دیدم هوا کم کم داره تاریک میشه و منم باید برم خونه عموم زود پاشدم و در خونرو قفل کردم و راه...