2777
2789

اخطار  

باسلام. همینجا عرض کنم خانومهای باردار و خانومهایی که تنها هستن و یا میترسن به هردلیل این تاپیک رو نخونن، اگر باوجود این اخطار بازم نتونستید از قوه تعقل و اختیارتون بهره ببرید و خوندید و بعد خواستید نفرین کنید بدونید که شامل حال من نمیشه  


سلام خدمت همه دوستان عزیز،همونطور که تو داستان قبلی گفتم اتفاقی که برای پسر عمه ام تو خونه مادربزرگم افتاد رو براتون تعریف میکنم، این داستان رو هم از زبان خود پسر عمه ام نوشتم،" حدودا اونوقتا ۱۳ سالم بود و فکر و ذکرم بازی و تفریح بود مخصوصا تو خونه مادر بزرگ که خیلی دوسش داشتم و دارم،یادمه از بچگی خیلی خونه مادر بزرگ میرفتیم ولی هیچ وقت نشد من شب رو خونه مادربزرگم بمونم ینی مامانم اجازه نداد نه تنها من بلکه همه بچه های فامیل هیچ کدومشون شب رو خونه مادربزرگم نمیموندن بعدا فهمیدم مادر بزرگ

به مامان باباهامون میگفتن نزارید بچه هاتون اینجا بمونن با خودتون ببرید با خودتون بیارید، خلاصه گذشت و ی روز که من با پسر دایی هام و پسر خاله هام تو حیاط خونه مادر بزرگ بازی میکردیم و بقیه تو خونه بودن پسر داییم علی گفت که بچه ها بیاین بریم انباری تو کندو های مامان بزرگ یه عالمه زرد آلو و آلو خشک هس که خیلی خوشمزش ولی داداش کوچیکش گفت که نه مامانم گفت فقط تو حیاط بازی کنید و هیچ جا نرید،ولی ما قبول نکردیم به هوای زردآلو و آلو خشک راهیه انبار شدیم که خیلی بزرگ بود و سقفش هم بلند بود علی اول از

همه داخل شد ولی داداشش ترسید نیومد بعد اینکه ههممون وارد انبار شدیم رفتیم داخل یه کندوی بزرگ بود که داخلش آرد میریختن و وسط انبار بود و ارتفاعش تا سقف انبار بود و حالت گرد مانند بود که مثل یه ستون بزرگ وسط انبار بود و پشت سرش هم کندو های کوچیک بود که همه وسایل و مواد خوراکی رو داخل اون میزاشتن، انباری با اینکه لامپ داشت ولی هیچ وقت نشده بود که لامپش سالم بمونه یا خود به خود میسوخت واسه همین یکم ترسناک بود و رو دیوار سر یه قوچ بزرگ بود که شاخ های بزرگی داشت واسه همین هممون خیلی ترسیدیم مخصوصا من..

بالاخره جمع سه نفره ما، چهارنفره شد... نورای عزیزم بدنیا اومد😍 لئا و نورا فرشته های زندگیم💚👸👱‍♀️.... اپدیت جدید امضام ما پنج نفره شدیم و یه گل پسر به جمعمون اضافه شده... درهرصورت همگیشون فرشته های زندگی منن ، خدایا پشت و پناه تمام بچه ها باش💋

وای جنا انگار کلا با خانواده شما روابط خوبی ندارن همش اذیتتون میکنن وا

کجا باید برم یه دنیا خاطرت تورو یادم نیاره...کجابایدبرم که یک شب فکر تو منوراحت بزاره...چه کردم باخودم ک مرگ وزندگی برام فرقی نداره...محاله مثل من توی این حال بد کسی طاقت بیاره...کجابایدبرم ک تو هرثانیه ام تورو اونجا نبینم...کجا بایدبرم ک بازم تا ابد ب پای تو نشینم...قراره بعدتو چه روزایی رو من توتنهایی ببینم...دیگه هرجا برم چ فرقی میکنه از عشق تو همینم...

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

این کجاش ترسناک بود؟


فرقی میان طعنه و تعریف خلق نیست       چون رود بگذر از همه ی سنگ ریزه ها                                                                                                                  یه صلوات هم لطفا برای حاجت روایی من بفرستین  
این کجاش ترسناک بود؟

ادامه داره

دستی بر تا.رو.ت ، ورق، طالعع بینی، ستاره بینی، قهوه و... دارم..دوست داشتی بیا برات انرژی تو بخونم..از حال و آینده.. (کارم با احترام رایگان نیست)

بقیش

من برای دخترانم آرزوی خوشبختی میکنم مادرم هم برای من آرزوی خوشبختی کرده بود ومادرش هم برای مادرم. من یقین دارم روزی دختری ازنسل ماخوشبخت خواهدشد😔😔سایه جون مامان ساغرعمرمامان دلم برای بغل کردنتون تنگ شده خدایا منکه نشد ولی دخترام وخوشبخت کن التماست میکنم خداجون.دلم براتون پرپرمیزنه 😔😔😔😔روله بی توتک تنیام له تنیایی تنیاترم وختی یادت کفم روله جورچیلگ آگرگرم😭😭روله باوتازندگیم گشتی قربانی تماشات کم روله مگر ودیدارت دل خصه بارم شادکم😢😢


که از ترس حتی نگاش نکردم، هنوز چند دقیقه از ورودمون نگذشته بود که و علی تا کمر خم شده بود تو کندو و داشت از کندو آلو خشک ورمیداشت و تو همون کندو تو دهنش گذاشته بود و داشت با دهن پر حرف میزد من و دختر دایی سمیراهم که از بقیه یکی دو سال بزرگ بودیم از کمر علی گرفته بودیم تا نیفته داخل کندو، تو همین گیر و دار بودیم که یهو صدای محکم کوبیده شدن در رو شنیدیم هممون ترسیدیم و زود علی رو بیرون کشیدیم علی و سمیرا گفتن بیاین بریم ماهم از خدا خواسته با عجله رفتیم به طرف در انباری ولی دیدیم که درانباری


بستس ههمون که از شدت ترس رنگ به رخ مون نمونده بود تلاش میکردیم درو باز کنیم ولی انگار از اون طرف لولای در رو انداخته بودن و دوتا از بچه ها که از هممون کوچیک بودن شروع کردن به گریه کردن و ماهم که زور میزدیم در رو باز کنیم که یهو سر اون قوچ و یه کوزه که رو زمین بود دوتایی همزمان افتادن و ماهم که کله قوچ رو دیدیم هممون باهم زدیم زیر گریه و مامانامون رو صدا میزدیم که یهو دایی کوچیکم که تازه ازدواج کرده بود دروباز کرد و گفت اینجا چیکار میکنید که ما از ترس نمیتونستیم حرف بزنیم و شروع به دویدن کردیم


رفتیم تو اتاق پیش مامان بزرگ و هممون مامان بزرگ رو بغل کردیم که دایی اومد گفت تو حیاط بودم داشتم علوفه خورد میکردم واسه گاو ها که امیر بدو رو اومد گفت دایی علی و بچه ها رفتن انباری واسه همین زود کارامو انجام دادم و اومدم دیدم که صدای گریشون از انباری میومد و درم که از پشت قفل شده بود زود درو باز کردم و دیدم با گریه اومدن اتاق که یهو خالم با عصبانیت گفت مگه بهتون نگفته بودیم تو حیاط بازی کنید و هیچ جا نرید که یهو زن داییم گفت پس کی درو قفل کرده بود که ما با تعجب به بزرگترا نگاه کردیم که دیدم


مامان بزرگ با حرکات چشم ولب به زنداییم فهموند که چیزی نگو اوناهم زود بحث و عوض کردن، خلاصه از این ماجرا چن وقت میگذشت ی روز که تو تهران عروسی یکی از فامیلامون بود و همه فامیلا میرفتن عروسی مامان بابای منم میخواستن برن خواهرم هم با اونا میرفت که به من گفتن امشب و فردا شب میری خونه عموت میمونی و اذیتشون هم نمیکنی منم گفتم باشه و نزدیکای عصر بود که راه افتادن رفتن منم تو خونه مشغول تماشای تلویزیون بودم که دیدم هوا کم کم داره تاریک میشه و منم باید برم خونه عموم زود پاشدم و در خونرو قفل کردم و راه...

بالاخره جمع سه نفره ما، چهارنفره شد... نورای عزیزم بدنیا اومد😍 لئا و نورا فرشته های زندگیم💚👸👱‍♀️.... اپدیت جدید امضام ما پنج نفره شدیم و یه گل پسر به جمعمون اضافه شده... درهرصورت همگیشون فرشته های زندگی منن ، خدایا پشت و پناه تمام بچه ها باش💋

وای جنا انگار کلا با خانواده شما روابط خوبی ندارن همش اذیتتون میکنن وا

عزیزم این خاطرات من نیست، دارم نقل قول میکنم

بالاخره جمع سه نفره ما، چهارنفره شد... نورای عزیزم بدنیا اومد😍 لئا و نورا فرشته های زندگیم💚👸👱‍♀️.... اپدیت جدید امضام ما پنج نفره شدیم و یه گل پسر به جمعمون اضافه شده... درهرصورت همگیشون فرشته های زندگی منن ، خدایا پشت و پناه تمام بچه ها باش💋

من اومدم از تاپیک قبلیت😁

خوووش اووومدی

بالاخره جمع سه نفره ما، چهارنفره شد... نورای عزیزم بدنیا اومد😍 لئا و نورا فرشته های زندگیم💚👸👱‍♀️.... اپدیت جدید امضام ما پنج نفره شدیم و یه گل پسر به جمعمون اضافه شده... درهرصورت همگیشون فرشته های زندگی منن ، خدایا پشت و پناه تمام بچه ها باش💋


افتادم که برم، تو راه گفتم برم یه سری به مامان بزرگم بزنم و برم واسه همین رفتم سمت خونه مامان بزرگم که دیدم در بازه و چراغ اتاقش روشنه کل حیاط تاریک بود و هیچ لامپی یا روشنایی نبود که اونجا رو روشن کنه با ترس بدو بدو رفتم سمت اتاق و درو بازکردم و رفتم تو که دیدم مامان بزرگم داشت نماز میخوند منم ساکت یه گوشه نشستم تا نمازش تموم بشه ، چند دقیقه بعد نمازش تموم شد و برگشت بهم گفت ابوالفضل جان اینجا چیکار میکنی مگه تو با مامان بابات نرفتی عروسی؟ من گفتم نه مامان بزرگ من نرفتم آبجیم باهاشون رفت من


قرار شد برم خونه عموم،گفت پس زود باش برو خونه عموت شب رو اینجا نمون فردا صبح میای باهم میریم باغ که منم گفتم باشه و رفتم ، سر کوچه عموم تازه رسیده بودم که از یکی از خونه ها یه سگ اومد طرفم و بهم پارس کرد و منم گریه کنان با عجله دویدم خونه مامام بزرگم و از ترس سگ نرفتم خونه عموم، همونطور که میدویدم وارد حیاط شدم و داشتم گریه میکردم زود رفتم داخل اتاق همین که وارد شدم مامان بزرگ منو دید گفت چی شده پسرم که منم رفتم مامان بزرگمو بغل کردمو کل قضیرو واسش تعریف کردم و بهش گفتم مامان بزرگ من امشب پیش تو


میمونم نمیرم خونه عموم که مامان بزرگم گفت نه و خودم میبرمت من اصرار کردم و آخر قبول کرد، همین طور که داشت رخت ها پهن میکرد زیر لب گفت خدا به خیر کنه ، جای دوتا مونم کنارهم انداخت و بالای سرم اورد یه قران گذاشت گفت و بخواب منم خوابیدم نصف شب بود که احساس کردم یکی داره منو صدا میزنه صدا آشنا بود صدای پسر داییم امیر بود داداش علی که میگفت ابوالفضل زود پاشو بیا بریم بیرون عروسیه و تند تند میگفت بیا زود باش منم قبول کردم اصلا به فکرم نرسید که امیر و علی رفتن عروسی، همین طور دنبال صدا به طرف بیرون


رفتم و همین که درو باز کردم مامان بزرگم بیدار شد و زود اومد دست منو گرفت گفت کجا میری گفتم امیر صدام میزنه که مامان بزرگم گفت خواب دیدی چیزی نیست و دستمو گرفت اورد گفت بگیر بخواب بعد خودش زیر لب بسم الله گفت و یه سوره قران خوند که نفهمیدم چی میخوند همین طور که نگاش میکردم خوابم برد، تو خواب بودم که خواب میدیدم عروسیه و یکی بهم میگفت جیغ بزن و مثل زن ها هلهله کن وگرنه خفت میکنم منم از ترس تو خواب داشتم هلهله میکردم ک یهو مامان بزرگم بیدارم کرد گفت چته گفتم هیچی داشتم خواب میدیدم که دوباره خوابیدم..

بالاخره جمع سه نفره ما، چهارنفره شد... نورای عزیزم بدنیا اومد😍 لئا و نورا فرشته های زندگیم💚👸👱‍♀️.... اپدیت جدید امضام ما پنج نفره شدیم و یه گل پسر به جمعمون اضافه شده... درهرصورت همگیشون فرشته های زندگی منن ، خدایا پشت و پناه تمام بچه ها باش💋

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز